فرق خلاقیت و نوآوری در یک خط

خلاقیت یعنی چیز جدید، نوآوری یعنی یک چیز جدید مفید (مخصوصاٌ در فضای کسب و کار)

مثال: ساختن ماری هزار کیلومتری با هزاران کلاف نخ خلاقیت است (چیزی رو خلق کردی که سابقه نداشت)

و استفاده از نخ های دور ریز برای درست کردن مار برای نمایش آسیب های به محیط زیست می شود نوآوری (ارزش تبلیغی دارد و برای دیدنش پول می دهند

چرا محسن رضایی رئیس جمهور نمی‌شود؟ (بررسی اشتباهات آقای رضایی در انتخابات)

انتخابات تمام شده و محسن رضایی برای سومین بار رقابت را واگذار کرده.

اگر فکر می کنید تنها اشتباه آقای رضایی در انتخابات، تلفظ اشتباه یاشاسین است، سخت در اشتباهید.

با احترام به شخصیت و خدمات آقای رضایی و رابطه فامیلی/عاطفی/سیاسی شما خواننده محترم (به عنوان یکی از اقوام ایشان، یا یک هوادار، یا یک لُر) چند مورد از اشتباهات آقای رضایی را در ادوار مختلف انتخابات برای شما بیان می‌کنم.

حالا چرا آقای رضایی؟

به‌هرحال آقای رضایی رکورد دار نامزدی انتخابات ریاست جمهوری در ایران است و شاید بررسی دلایل ناکامی ایشان برای خوانندگان آموزنده باشد.

اما انگیزه اصلی من از پرداختن به این موضوع چیز دیگری است.

به این داستان توجه کنید

Continue reading...

حس خوبی که تیرداد به من داد

تیرداد برادر زاده ام را ماهی یک بار می بینم. برای چند ساعت.

دیدن بچه‌های کوچک خانواده یکی از لذت‌های من است. و حرف زدن و بازی کردن با آنها لذتی بالاتر.

این دفعه که تیرداد را دیدم نه لپ تاپ با خودم برده بودم و نه کتاب.

آن چند ساعتی که پیشش بودم حسابی بهش خوش گذشت. آنقدر توپ بازی کردیم و کشتی گرفتیم که نگو. شب هم پیش هم خوابیدیم.

برنامه آخر شب این بود که یک قصه برای خودش و شهرزاد (خواهرش) تعریف کنم. راستش قصه تعریف کردن بلد نیستم.

بنابراین مجبور شدم یکی از آزمایشات علمی روانشناسی را که چند روز پیش جایی خوانده بودم به زبان ساده و داستانی برایشان تعریف کردم. با کلی پیاز داغ و ادویه بچه‌پسند. خوششان آمد. مخصوصاً تیرداد.

بعد گفت دیگه بخوابیم. و برای تشکر از آن روز پر از بازی جمله‌ای به من گفت که فکر نمی کنم هیچوقت یادم برود.

تیرداد گفت:

عمو نوذر چقدر خوبه که تو اینجایی.

و این بچه ۴ ساله چنان حس خوبی به این عموی ۳۶ ساله داد که تعریف کردنش واقعاً برایم سخت است.  حتی سخت تر از تعریف کردن قصه.

تیرداد عزیزم ممنونم ازت که این حس خوب رو بهم دادی

 

دیدار آن عزیز در کرمان؛ گفتگوی ده دقیقه‌ای من با حاج قاسم

ای عزیز!

من به کرمان آمدم. اما یک سال دیرتر.

قرار بود پارسال اینجا باشم -در روزی که پیکرت را به خاک کرمان سپردند- اما نشد.

می‌گویند شماها از ما زنده‌ها زنده‌ترید و هشیارتر. نمی‌شود به شما دروغ گفت. راستش من برای دیدن تو به کرمان نیامدم. برای کاری دنیایی آمدم. برای بیزینس. برای پول.

(چیزی که تو دنبالش نبودی. مگر در روزهایی که کارگری می کردی تا کمک‌کارِ پدرت باشی.)

وقت زیادی را پیش تو نخواهم ماند. باید برگردم.

راستش دیدن تو آخرین برنامه سفر کاری من بود. و کوتاه‌ترینش.

از ۲۵ ساعتی که در کرمان بودم، فقط ۱۰ دقیقه را پیشت می مانم. باید برگردم. به دنیای خودم. به بیزینسم.

می‌خواهم در همین چند دقیقه که اینجا هستم با تو درددل کنم.

ای عزیز!

بعد از رفتنت، چه حوادثی که رخ نداد. تلخ و شیرین. و بزرگ. به بزرگی خودت.

اول از همه بگذار از بازگشتت به وطن شروع کنم.

نمی‌دانم دیدی یا نه، که مردم برای فرزندشان چه کردند. میلیون‌ها عاشق به خیابان‌های اهواز و تهران و مشهد و کرمان ریختند.برای قدردانی. برای وداع.

و میلیون‌ها دلبسته‌ی دیگر از دور برایت دست تکان دادند و با تو خداحافظی کردند.

تصاویری عجیب و باشکوه، که حتی بی‌بی‌سی و سی‌ان‌ان هم نتوانستند نشانش ندهند…

ای عزیز!

مردان بزرگ هم بودنشان بزرگ است و هم رفتن‌شان.

رفتنت چنان عظیم بود که یک دنیا را تکان داد.

گروهی را ترساند. از شروع یک جنگ عالم‌گیر.

گروهی را به خشم آورد. برای انتقامی سخت.

ای عزیز!

چند روز بعد از رفتنت، همرزمانت به تلافی جنایت آن جانی، خودی نشان دادند. شاید که اندکی آب شود بر آتش خشم‌مان.

اما چند شب بعد از پرواز تو از زمین به آسمان، پروازی از آسمان به زمین افتاد.

در شبی که بیم حمله بود و شروع یک جنگ جهانی، آن اشتباه مرگبار و آن اتفاق ناگوار رخ داد. یک تلخیِ دیگر.

ای عزیز!

راستی قاتلت – کسی که او را قمارباز می خواندی- این دفعه هم قمار را باخت.

برای ماندنش در قدرت چه قمار‌ها که نکرد. ولی هیچ کدام سود نکرد.

اما با کشتنت زخمی کاری بر ما زد و در رفت (در رفت؟)

دریده باد دهانی که فرمان کشتنت را داد

بریده باد دستی که ماشه را چکاند

 

ای عزیز! ای شهید!

یک سال گذشت، اما غمت هنوز تازه است، سرد نمی شود.

خونت که بر خیابان‌های بغداد ریخته، هنوز داغ است و جوشان. خشک نمی شود. سرد نمی شود.

مگر خون مولایت که بر صحرای کربلا ریخت سرد شده؟

البته می دانم بعد از نوشتن این دل‌نامه، کسانی دوباره خواهند گفت که «اینقدر از خون نگویید. از جوهر قلم حرف بزنید. از دموکراسی بگویید. از صلح از آرامش.»

چه حرف‌های زیبایی!
من جوابی ندارم.

فقط خوب است به آنها که نه، به تو خبر بدهم یک سال بعد از کشتن تو در خیابان‌های بغداد، خون یکی از همرزمانت را در کف جاده تهران به زمین ریختند.

من جوابی ندارم. اما نمی‌دانم جواب آنها چه خواهد بود.

لابد راست می‌گویند. باید درمقابل آن خونریزانِ متمدن، سر تعظیم فرود بیاوریم.

ای عزیز!

حرف آخرم را هم بزنم و برگردم.

قبل از خداحافظی، کنار قبرت دعایی کردم. یک خواسته‌ی شخصی.

برایم سخت بود که آن را اینجا بگویم. اگر لایق دیدی، مرا را برای آن خواسته شفاعت کن.

دیر شده. باید برگردم. به دنیایم. به بیزینسم. به تجارتم.

خوشا به حال تو که بازار کساد و پرفساد دنیا را فروختی به تجارتی پرسودتر. گوارای وجودت.

خداحافظ.

۷ دی ماه ۹۹

خداحافظ جانباز حسن؛ ای رزمنده‌ی فداکار وطن


عموزاده‌ی عزیز 

آخرین باری که به خانه‌ات آمدم را خوب به یاد دارم.

آمده بودم تا کامپیوتر علی -پسرت- را درست کنم. برایم خاطراتی از جنگ تعریف کردی. و از روزی که اسیر شدی برایم گفتی.
وسط صحبت، تلفنم زنگ خورد.

از نحوه‌ی حرف زدنم متوجه شدی که خبر فوت کسی را داده‌اند. یکی از هم لباسانت بود. یک ارتشی جوان که به مرگ ناگهانی رفت. او را می‌شناختی. برایش ناراحت شدی.

گمان نمی‌کردم سال بعد، تلفنی دیگر، این بار خبر رفتن تو را به من بدهد. تو هم ناگهانی رفتی.

اما این اولین باری نبود که خبر رفتنت را به ما می‌دادند.
یک بار دیگر هم پیش آمده بود.
٣٠ سال قبل، زمانی که در اسارت عراقی‌ها بودی.
آن دفعه خبر راست نبود.
و تو مدتی بعد در میان خوشحالی فامیل برگشتی به وطن. با زخم‌هایی بر بدن. زخم‌هایی که تا روز آخر همراهت بودند.

اما این بار خبر راست بود. این بار تو واقعاً رفته بودی.

جانباز حسن، ای عموزاده‌ی عزیز

هم برایت غمگینم و هم خوشحال.
غمگینم برای چگونه رفتنت، آ‌ن هم چنین بی‌خبرانه.
و خوشحالم برای چگونه زیستنت.

که چه مهربان بودی و خوش‌خلق.
در همه‌ی این سالها، کسی را سراغ ندارم که از تو رنجیده باشد.
و در کارنامه‌ات سه برگه طلایی داری: رزمندگی، جانبازی و اسارت.

می‌دانم رفتنت برای خانواده‌ات تلخ است. می‌دانم دیگر سایه پدر بالای سر علی نیست. عباس غصه‌دار شده و همسر فداکارت تنها. و مادر رنجورت که خدا می‌داند چه حالی دارد.

اما وقتی ایستگاه آخر همه‌ی ما آنجاست، و وقتی تو با کارنامه‌ای درخشان داری به آنجا می‌روی، چرا باید برای این پایان خوش، خدا را سپاس نکرد.

کاش پایان کار همه‌ی ما مثل تو باشد.

سفرت بخیر جانباز حسن. ای رزمنده‌ی وطن.

‌ششم دی‌ماه ١٣٩٩