پادگان: اگر کیفیت آموزش های سربازان را از نزدیک ندیدید این را بخوانید!

مراسم صبحگاه بود. با حدود ۱۰۰۰ نفر سرباز و درجه دار.

فرمانده مراسم، معاون آموزش پادگان بود. نفر شماره یک حوزه آموزش یک پادگان آموزشی. اصل جنس.

البته بالاتر از او می‌شد فرمانده پادگان. اما مسئول اصلی آموزش سربازان جناب معاون بود. سرهنگ رفیعی (اسم واقعی نیست)

یک سرهنگ بسیار جدی و با دیسیپلین. از آنهایی که از نوجوانی مشخص بود آخرش می‌روند توی نظام.

سرهنگ رفیعی اصرار داشت سربازان آموزش‌ها را به صورت رسمی و طبق آیین‌نامه‌ها یاد بگیرند و رعایت کنند.

خودش هم پایبند بود. مثلاً وقتی می‌خواست بگوید برنامه فردا ساعت ۷ صبح هست، می‌گفت: هفت دو صفر (۷:۰۰)

یا برنامه عصرگاهی ساعت ۵ و و ۵ دقیقه عصر است می‌گفت: ساعت هفده صفر پنج (۱۷:۰۵)

برگردیم به مراسم صبحگاه. مراسم راس هفت دو صفر شروع شده بود.

بیست دقیقه‌ای گذشته بود. بعد از روتین‌های مراسم (قرائت قرآن، نیایش، سرود …) سرهنگ رفیعی رفت در جایگاه تا نکاتی را یکجا به همه سربازان تحت آموزشش گوشزد کند.

وسط صحبت هایش متوجه شد که یک نفر دارد از دور به میدان نزدیک می شود. (موقع برگزاری مراسم هیچکس خارج از صفوف و جایگاه های تعیین شده نباید باشد. هرکسی یا در صف است، یا در جایگاه، یا دارد پست می دهد) پس راه رفتن کسی خارج از صف، امری نادر بود.

آن نفر داشت نزدیک و نزدیک‌تر می شد.

بله، ایشان فرمانده پادگان بود.

طبق آیین نامه نظامی، وقتی یک مقام ارشد به یک دسته یا جمع می‌شود، آن دسته به احترم مقام ارشد، باید روی خود را به سمت او برگردانند تا به آن مقام ارشد بی‌اعتنایی و بی‌احترامی نشود. وظیفه صدور فرمان احترام، با ارشدترین فرد آن دسته است.

حالا فرمانده – بالاترین مقام آن پادگان- داشت از پشت جمعیت و از سمت راست میدان، وارد می‌شد. و تنها کسی که او را می دید جناب معاون بود. ارشد میدان.

او باید دسته‌ای از سربازان را که به فرمانده نزدیک‌تر بودند، را با فرمانی به سمت فرمانده راهنمایی می‌کرد.

سرهنگ باید با فرمانی نظامی به آنها می‌گفت که به سمت فرمانده برگردند.

فرمان این بود: ضلع شمالی میدان، به چپ چپ!

از شانس بد سرهنگ رفیعی، ضلع شمالی میدان سربازان صفر بودند. و به نظر شما این عزیزان می توانستند تشخیص دهند ضلع شمالی میدان آنها هستند؟ (فرض کنیم که چپ و راست را می توانستند بفهمند)

البته بعید بود ما لیسانسیه‌ها و فوق لیسانس‌ها هم می‌فهمیدیم. لابد من که نمی‌دانستم.

خلاصه، با صدور فرمان، میدان شده بود عین لانه مورچه که داخلش آب ریخته باشی. گروهی به چپ برگشتند، گروهی به راست، و بقیه هم برگشتند تا آنها را تماشا کنند.

من هنوز هم جهت‌ها را خوب تشخیص نمی دهم. این تقصیر سرهنگ رفیعی نیست. اما اینکه آن روزکسی نمی‌دانست ضلع شمالی میدان کجاست، یقیناً تقصیر سرهنگ بود.

یادم نمی آید کسی در روزهای آغازین آموزش، اضلاع میدان را یاد داده باشد. اما شعارها را خوب بلد بودیم: ایمان، آموزش، انضباط.

اینها روی کل در و دیوار پادگان حک شده بود. اما روی هیچ دیواری ننوشته بود ضلع شمالی.

 

توضیح درباره عکس: عکس بالا مربوط به یکی از مراسمات صبحگاه همان پادگان ماست. البته در روزی دیگر و مراسمی دیگر. عکس را از اینترنت برداشتم.