ای عزیز!
من به کرمان آمدم. اما یک سال دیرتر.
قرار بود پارسال اینجا باشم -در روزی که پیکرت را به خاک کرمان سپردند- اما نشد.
میگویند شماها از ما زندهها زندهترید و هشیارتر. نمیشود به شما دروغ گفت. راستش من برای دیدن تو به کرمان نیامدم. برای کاری دنیایی آمدم. برای بیزینس. برای پول.
(چیزی که تو دنبالش نبودی. مگر در روزهایی که کارگری می کردی تا کمککارِ پدرت باشی.)
وقت زیادی را پیش تو نخواهم ماند. باید برگردم.
راستش دیدن تو آخرین برنامه سفر کاری من بود. و کوتاهترینش.
از ۲۵ ساعتی که در کرمان بودم، فقط ۱۰ دقیقه را پیشت می مانم. باید برگردم. به دنیای خودم. به بیزینسم.
میخواهم در همین چند دقیقه که اینجا هستم با تو درددل کنم.
ای عزیز!
بعد از رفتنت، چه حوادثی که رخ نداد. تلخ و شیرین. و بزرگ. به بزرگی خودت.
اول از همه بگذار از بازگشتت به وطن شروع کنم.
نمیدانم دیدی یا نه، که مردم برای فرزندشان چه کردند. میلیونها عاشق به خیابانهای اهواز و تهران و مشهد و کرمان ریختند.برای قدردانی. برای وداع.
و میلیونها دلبستهی دیگر از دور برایت دست تکان دادند و با تو خداحافظی کردند.
تصاویری عجیب و باشکوه، که حتی بیبیسی و سیانان هم نتوانستند نشانش ندهند…
ای عزیز!
مردان بزرگ هم بودنشان بزرگ است و هم رفتنشان.
رفتنت چنان عظیم بود که یک دنیا را تکان داد.
گروهی را ترساند. از شروع یک جنگ عالمگیر.
گروهی را به خشم آورد. برای انتقامی سخت.
ای عزیز!
چند روز بعد از رفتنت، همرزمانت به تلافی جنایت آن جانی، خودی نشان دادند. شاید که اندکی آب شود بر آتش خشممان.
اما چند شب بعد از پرواز تو از زمین به آسمان، پروازی از آسمان به زمین افتاد.
در شبی که بیم حمله بود و شروع یک جنگ جهانی، آن اشتباه مرگبار و آن اتفاق ناگوار رخ داد. یک تلخیِ دیگر.
ای عزیز!
راستی قاتلت – کسی که او را قمارباز می خواندی- این دفعه هم قمار را باخت.
برای ماندنش در قدرت چه قمارها که نکرد. ولی هیچ کدام سود نکرد.
اما با کشتنت زخمی کاری بر ما زد و در رفت (در رفت؟)
بریده باد دستی که ماشه را چکاند
ای عزیز! ای شهید!
یک سال گذشت، اما غمت هنوز تازه است، سرد نمی شود.
خونت که بر خیابانهای بغداد ریخته، هنوز داغ است و جوشان. خشک نمی شود. سرد نمی شود.
مگر خون مولایت که بر صحرای کربلا ریخت سرد شده؟
البته می دانم بعد از نوشتن این دلنامه، کسانی دوباره خواهند گفت که «اینقدر از خون نگویید. از جوهر قلم حرف بزنید. از دموکراسی بگویید. از صلح از آرامش.»
چه حرفهای زیبایی!
من جوابی ندارم.
فقط خوب است به آنها که نه، به تو خبر بدهم یک سال بعد از کشتن تو در خیابانهای بغداد، خون یکی از همرزمانت را در کف جاده تهران به زمین ریختند.
من جوابی ندارم. اما نمیدانم جواب آنها چه خواهد بود.
لابد راست میگویند. باید درمقابل آن خونریزانِ متمدن، سر تعظیم فرود بیاوریم.
ای عزیز!
حرف آخرم را هم بزنم و برگردم.
قبل از خداحافظی، کنار قبرت دعایی کردم. یک خواستهی شخصی.
برایم سخت بود که آن را اینجا بگویم. اگر لایق دیدی، مرا را برای آن خواسته شفاعت کن.
دیر شده. باید برگردم. به دنیایم. به بیزینسم. به تجارتم.
خوشا به حال تو که بازار کساد و پرفساد دنیا را فروختی به تجارتی پرسودتر. گوارای وجودت.
خداحافظ.
—
۷ دی ماه ۹۹
آخرین دیدگاهها