عموزادهی عزیز
آخرین باری که به خانهات آمدم را خوب به یاد دارم.
آمده بودم تا کامپیوتر علی -پسرت- را درست کنم. برایم خاطراتی از جنگ تعریف کردی. و از روزی که اسیر شدی برایم گفتی.
وسط صحبت، تلفنم زنگ خورد.
از نحوهی حرف زدنم متوجه شدی که خبر فوت کسی را دادهاند. یکی از هم لباسانت بود. یک ارتشی جوان که به مرگ ناگهانی رفت. او را میشناختی. برایش ناراحت شدی.
گمان نمیکردم سال بعد، تلفنی دیگر، این بار خبر رفتن تو را به من بدهد. تو هم ناگهانی رفتی.
اما این اولین باری نبود که خبر رفتنت را به ما میدادند.
یک بار دیگر هم پیش آمده بود.
٣٠ سال قبل، زمانی که در اسارت عراقیها بودی.
آن دفعه خبر راست نبود.
و تو مدتی بعد در میان خوشحالی فامیل برگشتی به وطن. با زخمهایی بر بدن. زخمهایی که تا روز آخر همراهت بودند.
اما این بار خبر راست بود. این بار تو واقعاً رفته بودی.
جانباز حسن، ای عموزادهی عزیز
هم برایت غمگینم و هم خوشحال.
غمگینم برای چگونه رفتنت، آن هم چنین بیخبرانه.
و خوشحالم برای چگونه زیستنت.
که چه مهربان بودی و خوشخلق.
در همهی این سالها، کسی را سراغ ندارم که از تو رنجیده باشد.
و در کارنامهات سه برگه طلایی داری: رزمندگی، جانبازی و اسارت.
میدانم رفتنت برای خانوادهات تلخ است. میدانم دیگر سایه پدر بالای سر علی نیست. عباس غصهدار شده و همسر فداکارت تنها. و مادر رنجورت که خدا میداند چه حالی دارد.
اما وقتی ایستگاه آخر همهی ما آنجاست، و وقتی تو با کارنامهای درخشان داری به آنجا میروی، چرا باید برای این پایان خوش، خدا را سپاس نکرد.
کاش پایان کار همهی ما مثل تو باشد.
سفرت بخیر جانباز حسن. ای رزمندهی وطن.
—
ششم دیماه ١٣٩٩
آخرین دیدگاهها