گروهان ما مثلاً با سوادترین گروهان گُردان بود. چون ما لیسانس و فوف لیسانس بودیم و بقیه گروهانها، فوق دیپلم بودند. گردان های دیگر که کلاً دیپلم و زیر دیپلم بودند. پس، اگر مدرک را ملاک قرار بدهیم، گروهان ۱۵۰ نفره ما با سواد ترین گروهان کل پادگان ۲ هزار نفری بود.
پس طبیعی بود که سطح بحث های داخل گروهان و همین طور سطح دغدغه هایمان کمی (فقط کمی) بالاتر از آن ۱۸۵۰ نفر دیگر بود. یکی از این بحث های سطح بالا اما تکراری و خسته کننده، زمان نماز ظهر بروز پیدا میکرد. میپرسی چرا؟ ماه رمضان بود و خبری از ناهار نبود. بعد از مراسم صبحگاه و چند کلاس خسته کننده، عین یک جنازه می افتادیم توی تخت مان. خسته و گرسنه. روزه دارها علاوه بر خستگی و گشنگی، تشنه هم بودند. روزه دار و غیر روزه دار، آن ظهرهای گرم می کپیدیم توی آسایشگاه تا با یک خواب دو ساعته، بدبختیهای صبح را فراموش کنیم و آماده شویم برای مراسم مزخرف عصرگاه. هنوز چشمان مان گرم نشده بود، صدای نکره ارشد گروهبان آمد. آقا پاشو نماز پاشو نماز.
و این هر روز تکرار می شد. ۵۰ روز پشت سر هم.
نمی دانم گروهان ها وگردان های دیگر چطور با آن کنار می آمدند. اما گروهان ما بعد از ناکارآمدی انواع روشهای جیم زدن و پیچاندن، رو آوردیم به بحث منطقی. با کی؟ با مسئول عقیدتی سیاسی گردان.
و اولین کلاس عقیدتی سیاسی، فرصتی عالی بود برای اینکه با بحثی منطقی با حاج آقا، پیچاندن نمازهای ظهر را مشروعیت بدهیم. آن هم با استدلال های شرعی!
برویم سر کلاس عقیدتی پادگان آموزشی کرمانشاه. تیرماه ۱۳۹۰. ساعت ۱۱ با کلاسی بدون کولر. و لباس هایی پر از عرق که از مراسم صبحگاه بر تنمان مانده بود.
مربی های کلاسها همیشه سعی می کردند با احتیاط خاصی سر کلاس های گروهان ما شرکت می کردند. چون لابلای آن ۱۵۰ نفر با مدرک، تک و توک افراد باسوادی هم پیدا می شد که مربی را به چالش می کشیدند.
برای اینکه این فضا را بهتر درک کنید، یک نمونه کوچک می آورم.
یک کلاس داشتیم به اسم مسائل حقوقی. مربی اش درس خوانده حقوق بود. البته با لباس نظامی، لحن نظامی و هفت تیری بر کمر.
مربی که انگار از قبل از گروهانهای درسخوانده زخم خورده بود، همان جلسه اول، روی تخته دو جمله نوشت:
من عالم دهر نیستم
همه چیز را همگان دانند
این کارضمن اینکه هشداری بود برای پرهیز ازهرگونه بحث و چالش، در دل خود این پیام را داشت: آهای سربازانی که حقوق خوانده اید، من یک جزوه ای دارم از روی آن می خوانم و می روم. بی خیال من شوید.
به کلاس عقیدتی برگردیم.
مشکل اصلی ما نماز بود، و حالا اصل جنس آنجا بود: حاج آقای مسئول عقیدتی سیاسی که از قضا امام جماعتمان هم بود. نباید این فرصت طلایی را از دست می دادیم.
حاج آقای عقیدتی سیاسی، برخلاف تصورمان از مسئولان چنین پستی، بسیار آرام و متین بود. روزه داری تابستان هم او را آرامتر کرده بود.
حاج آقا با صدایی ملایم، بعد از سلام و علیک و گفتن مقدمه ای منبری – که میدانید معمولاً کوتاه هم نیست- درسش را شروع کرد. بسم الله الرحمن الرحیم. موضوع جلسه اول: اصول دین.
کلاس با ریتمی آرام پیش می رفت و جان میداد برای یک قیلوله قبل از ظهر.
حاج آقا به آرامی هرچه تمامتراصول دین را یکی یکی می گفت و توضیحی میداد.
اما یکی از سربازان شجاع و رشید، که نگران بود وقت کلاس تمام شود و بحث به فروع دین و به نماز نرسد، دست بالا برد.
حاج آقا که مثل همه حاج آقاهای دیگر عاشق سوال پرسیدن هستند، با اشتیاق به سرباز اجازه داد سوالش را بپرسد. سرباز شجاعانه چنین پرسید:
حاج آقا مگه قرآن به صراحت نمیگه «لااکراه فی الدین» پس چرا ما را به زور می برند برای نماز؟
فریاد احسنت و بارک الله سربازان بود که به آسمان کلاس بلند می شد.
آن لشکر ۱۵۰ نفره خسته و گرسنه، در یک ظهر کسل کننده، آن هم سر یک کلاس دینی، چنان به وجد آمده بودند که گویی فیلسوفانی بودند که بعد از سالها جستجو برای پاسخ سوالی دشوار، حالا به مرادشان رسیده اند.
کلاس که آرام گرفت، حاج آقا لبخندی زد.
لبخندش نشان میداد که اولین بارنیست چنین سوالی ازش می پرسند.
و انگار ما تنها باسوادانی نبودیم که میخواستیم با تمسک به شرعیات، مشروعیت نماز اجباری را زیر سوال ببریم. آن هم در برابر مقام مسئول اجرای شرعیات در گردان.
قبلتر از ما هم پرسیده بودند. و این کار را برای حاج آقا آسان تر کرده بود. شاید بخشی از لبخندش مال همین بود.
و شروع کرد به جواب دادن: ببینید دوستان عزیز، این آیه از قرآن که می فرماید لا اکراه فی الدین قد تبیّن… تفسیرش این نیست که این سرباز عزیز پرسید. این آیه …
و تا آخر کلاس درباره معانی و تفاسیر مختلف اکراه و دین و الف و لام قبل از دین و آیات محکم و متشابه سخن گفت و گفت.
و نتیجه: حدس تان درست است. بی نتیجه بود.
هم تلاش های حاج آقا برای قانع کردن بچهها و هم تلاشهای بچهها برای پیچاندن نماز.
کلاس آن روز تمام شد. این بحث اما تمام نشد. در کلاس های بعدی بچهها به تلاششان ادامه دادند. بازهم بی نتیجه.
آموزشی تمام شد. ما از آن پادگان رفتیم. اما این سوال همچنان در پادگان ماند.
گروهان دیگری بعد از ما آمد. ما آنجا نبودیم. اما حتماً سربازان درس خوانده بعد از ما هم دوباره آن را پرسیدند. و اگر حاج آقا همان جوابها را داده باشد، بعید میدانم نتیجهای حاصل میشد. نه برای حاج آقا و نه برای سربازان.
سالها گذشت. یک بار داشتم فکر می کردم اگر من به جای آن حاج آقا بودم، آن روز جواب آن سربازان درسخوانده نماز نخوان و نماز پیچان را چه میدادم؟
جوابم بسیار ساده است، اما فکر می کنم بهتر از جواب حاج آقا باشد.
اگر جای آن حاج آقا باشم، جواب من چنین چیزی خواهد بود:
بچهها من هرچقدر تلاش کنم نمی توانم یک نمازنخوان را قانع کنم نماز بخواند. و میدانم نماز خواندن آن هم به اجبار، سخت است. نماز خواندن حتی برای نمازخوان ها هم سخت است (انها لکبیره الا علی الخاشعین) اما چرا خودتان را اذیت می کنید؟ مگر نه اینکه شما را صبح به اجبار بیدار می کنند تا بروید صبحگاه؟ و بعدش کلاس و بعدش عصرگاه و رژه آن هم در این گرما. آن هم در ماه رمضان. که هم برای روزه دارها سخت است و هم برای روزه ندارها که خبری از ناهار و آب و بوفه نیست.
بچه ها نمازهم مثل بقیه وظایف سرباز، اجباری است. همان طور که صبحگاه و عصرگاه و رژه اجباری است. این طور راحت تر باهاش کنار می آیید.
نه نیازی به شاهد آوردن از قرآن است و نه نیاز به جروبحث. والسلام.
البته اگر جای حاج آقا بودم احتمالاً این جواب را توی دلم می دادم. در غیر این صورت امامت مسجد محل هم عایدم نمی شد. چه رسد به مسئولیت عقیدتی سیاسی گردان.
آخرین دیدگاهها