خاطره

توجیه نماز جماعت و رژه

پادگان: چرا نماز را نتوانستند توجیه کنند؟ اما رژه را توانستند

گروهان ما مثلاً با سوادترین گروهان گُردان بود. چون ما لیسانس و فوف لیسانس بودیم و بقیه گروها‌ن‌ها، فوق دیپلم بودند. گردان های دیگر که کلاً دیپلم و زیر دیپلم بودند. پس، اگر مدرک را ملاک قرار بدهیم، گروهان ۱۵۰ نفره ما با سواد ترین گروهان کل پادگان ۲ هزار نفری بود.

پس طبیعی بود که سطح بحث های داخل گروهان و همین طور سطح دغدغه هایمان کمی (فقط کمی) بالاتر از آن ۱۸۵۰ نفر دیگر بود. یکی از این بحث های سطح بالا اما تکراری و خسته کننده، زمان نماز ظهر بروز پیدا می‌کرد. می‌پرسی چرا؟ ماه رمضان بود و خبری از ناهار نبود. بعد از مراسم صبحگاه و چند کلاس خسته کننده، عین یک جنازه می افتادیم توی تخت مان. خسته و گرسنه. روزه دا‌رها علاوه بر خستگی و گشنگی، تشنه هم بودند. روزه دار و غیر روزه دار، آن ظهرهای گرم می کپیدیم توی آسایشگاه تا با یک خواب دو ساعته، بدبختی‌‌‌های صبح را فراموش کنیم و آماده شویم برای مراسم مزخرف عصرگاه. هنوز چشمان مان گرم نشده بود، صدای نکره ارشد گروهبان آمد. آقا پاشو  نماز پاشو نماز.

و این هر روز تکرار می شد. ۵۰ روز پشت سر هم.

نمی دانم گروهان ها  وگردان های دیگر چطور با آن کنار می آمدند. اما گروهان ما بعد از ناکارآمدی انواع روشهای جیم زدن و پیچاندن‌، رو آوردیم به بحث منطقی. با کی؟ با مسئول عقیدتی سیاسی گردان.

و اولین کلاس عقیدتی سیاسی، فرصتی عالی بود برای اینکه با بحثی منطقی با حاج آقا، پیچاندن نمازهای ظهر را مشروعیت بدهیم. آن هم با استدلال های شرعی!

برویم سر کلاس عقیدتی پادگان آموزشی کرمانشاه. تیرماه ۱۳۹۰. ساعت ۱۱ با کلاسی بدون کولر. و لباس هایی پر از عرق که از مراسم صبحگاه بر تن‌مان مانده بود.

مربی های کلاسها همیشه سعی می کردند با احتیاط خاصی سر کلاس های گروهان ما شرکت می کردند. چون لابلای آن ۱۵۰ نفر با مدرک، تک و توک افراد باسوادی هم پیدا می شد که مربی را به چالش می کشیدند.

برای اینکه این فضا را بهتر درک کنید، یک نمونه کوچک می آورم.

یک کلاس داشتیم به اسم مسائل حقوقی. مربی اش درس خوانده حقوق بود. البته با لباس نظامی، لحن نظامی و هفت تیری بر کمر.

مربی که انگار از قبل از گروهان‌های درس‌خوانده زخم خورده بود، همان جلسه اول، روی تخته دو جمله نوشت:

من عالم دهر نیستم

همه چیز را همگان دانند

این کارضمن اینکه هشداری بود برای پرهیز ازهرگونه بحث و چالش، در دل خود این پیام را داشت: آهای سربازانی که حقوق خوانده اید، من یک جزوه ای دارم از روی آن می خوانم و می روم.  بی خیال من شوید.

به کلاس عقیدتی برگردیم.

مشکل اصلی ما نماز بود، و حالا اصل جنس آنجا بود: حاج آقای مسئول عقیدتی سیاسی که از قضا امام جماعت‌مان هم بود. نباید این فرصت طلایی را از دست می دادیم.

حاج آقای عقیدتی سیاسی، برخلاف تصورمان از مسئولان چنین پستی، بسیار آرام و متین بود. روزه داری تابستان هم او را آرام‌تر کرده بود.

حاج آقا با صدایی ملایم، بعد از سلام و علیک و گفتن مقدمه ای منبری – که می‌دانید معمولاً کوتاه هم نیست- درسش را شروع کرد. بسم الله الرحمن الرحیم. موضوع جلسه اول: اصول دین.

کلاس با ریتمی آرام پیش می رفت و جان می‌داد برای یک قیلوله قبل از ظهر.

حاج آقا  به آرامی هرچه تمام‌تراصول دین را یکی یکی می گفت و توضیحی می‌داد.

اما یکی از سربازان شجاع و رشید، که نگران بود وقت کلاس تمام شود و بحث به فروع دین و به نماز نرسد، دست بالا برد.

حاج آقا که مثل همه حاج آقاهای دیگر عاشق سوال پرسیدن هستند، با اشتیاق به سرباز اجازه داد سوالش را بپرسد. سرباز شجاعانه چنین پرسید:

حاج آقا مگه قرآن به صراحت نمیگه «لااکراه فی الدین» پس چرا ما را به زور می برند برای نماز؟

 

فریاد احسنت و بارک الله سربازان بود که به آسمان کلاس بلند می شد.

آن لشکر ۱۵۰ نفره خسته و گرسنه، در یک ظهر کسل کننده، آن هم سر یک کلاس دینی، چنان به وجد آمده بودند که گویی فیلسوفانی بودند که بعد از سالها جستجو برای پاسخ سوالی دشوار، حالا به مرادشان رسیده اند.

کلاس که آرام گرفت، حاج آقا لبخندی زد.

لبخندش نشان می‌داد که اولین بارنیست چنین سوالی ازش می پرسند.

و انگار ما تنها باسوادانی نبودیم که می‌خواستیم با تمسک به شرعیات، مشروعیت نماز اجباری را زیر سوال ببریم. آن هم در برابر مقام مسئول اجرای شرعیات در گردان.

قبل‌تر از ما هم پرسیده بودند. و این کار را برای حاج آقا آسان تر کرده بود. شاید بخشی از لبخندش مال همین بود.

و شروع کرد به جواب دادن: ببینید دوستان عزیز، این آیه از قرآن که می فرماید لا اکراه فی الدین قد تبیّن… تفسیرش این نیست که این سرباز عزیز پرسید. این آیه …

و تا آخر کلاس درباره معانی و تفاسیر مختلف اکراه و دین و الف و لام قبل از دین و آیات محکم و متشابه سخن گفت و گفت.

و نتیجه: حدس تان درست است. بی نتیجه بود.

هم تلاش های حاج آقا برای قانع کردن بچه‌ها و هم تلاش‌های بچه‌ها برای پیچاندن نماز.

کلاس آن روز تمام شد. این بحث اما تمام نشد. در کلاس های بعدی بچه‌ها به تلاش‌شان ادامه دادند. بازهم بی نتیجه.

آموزشی تمام شد. ما از آن پادگان رفتیم. اما این سوال همچنان در پادگان ماند.

گروهان دیگری بعد از ما آمد. ما آنجا نبودیم. اما حتماً سربازان درس خوانده بعد از ما هم دوباره آن را پرسیدند. و اگر حاج آقا همان جواب‌ها را داده باشد، بعید می‌دانم نتیجه‌ای حاصل می‌شد. نه برای حاج آقا و نه برای سربازان.

سالها گذشت. یک بار داشتم فکر می کردم اگر من به جای آن حاج آقا بودم، آن روز جواب آن سربازان درس‌خوانده نماز نخوان و نماز پیچان را چه می‌دادم؟

جوابم بسیار ساده است، اما فکر می کنم بهتر از جواب حاج آقا باشد.

اگر جای آن حاج آقا باشم، جواب من چنین چیزی خواهد بود:

بچه‌ها من هرچقدر تلاش کنم نمی توانم یک نمازنخوان را قانع کنم نماز بخواند. و میدانم نماز خواندن آن هم به اجبار، سخت است. نماز خواندن حتی برای نمازخوان ها هم سخت است (انها لکبیره الا علی الخاشعین) اما چرا خودتان را اذیت می کنید؟ مگر نه اینکه شما را صبح به اجبار بیدار می کنند تا بروید صبحگاه؟ و بعدش کلاس و بعدش عصرگاه و رژه آن هم در این گرما. آن هم در ماه رمضان. که هم برای روزه دارها سخت است و هم برای روزه ندارها که خبری از ناهار و آب و بوفه نیست.

بچه ها نمازهم مثل بقیه وظایف سرباز، اجباری است. همان طور که صبحگاه و عصرگاه و رژه اجباری است. این طور راحت تر باهاش کنار می آیید.

نه نیازی به شاهد آوردن از قرآن است و نه نیاز به جروبحث. والسلام.

البته اگر جای حاج آقا بودم احتمالاً این جواب را توی دلم می دادم. در غیر این صورت امامت مسجد محل هم عایدم نمی شد. چه رسد به مسئولیت عقیدتی سیاسی گردان.

 

حاج آقا این بار من اوصیک بالتقوی الله

حاج آقا صدیقی را برای اولین بار، سالها قبل در حرم‌ امام رضا دیدم.

از فاصله یک متری. شناختمش. جوانی که کنار من بود هم شناختش.

ظاهر جوان به طلبه می‌خورد. نزدیک شیخ شد. جبین او را بوسید. و طبق رسمی که کوچکترها در برابر بزرگتر‌های دین انجام میدهند، از شیخ موعظه‌ای خواست.

شیخ بی هیچ پیرایه‌ای با زبانی ساده به او گفت (نقل به مضمون): توصیه‌ام‌ همان است که بزرگان دین از ما خواسته‌اند. تقوای الهی را رعایت کنید.

و این همان توصیه‌ای بود که شیخ آن سال و سالها بعد در خطبه‌های نماز جمعه تکرار می‌کرد. و همان موعظه‌ای که احتمالاً سالها بر منبر مدرسه تحت زعامتش، در حوزه علمیه امام خمینی می‌گفت.

همان حوزه‌‌ی خوش ‌آب‌هوا که که تکه‌ای از باغ زیبایش را به نام موسسه تحت زعامت خود و پسر و عروسش زدند و خود خبر نداشت.

و بعد که خبرنگار خبرش را داد، آن خبررسان را به‌جای تقدیر، دشمن خطاب کرد و آن خبررسانی را به‌جای تحسین، جنگ خواند.

حاج آقا! این‌بار من به‌عنوان مخاطب دیرپای خطبه‌ها و منابر شما و هم‌لباسانت، برای اولین بار می‌خواهم شما را به رعایت تقوای الهی موعظه کنم.

به این ترتیب که از همه مناصب قدرت (بله قدرت) کناره‌گیری کرده و از همه مواهب من غیر الاستحقاق دنیوی (بله دنیوی) فاصله بگیرید.

باشد که با این تقوای واقعی و اخلاق عملی‌تان، همه‌ی آن معارف و موعظه‌های زیبا را در یک و تنها یک اقدام، جمع کرده و یکجا به ما شیفتگان اخلاق و تشنگان تقوا نشان دهید.

پادگان: اگر کیفیت آموزش های سربازان را از نزدیک ندیدید این را بخوانید!

مراسم صبحگاه بود. با حدود ۱۰۰۰ نفر سرباز و درجه دار.

فرمانده مراسم، معاون آموزش پادگان بود. نفر شماره یک حوزه آموزش یک پادگان آموزشی. اصل جنس.

البته بالاتر از او می‌شد فرمانده پادگان. اما مسئول اصلی آموزش سربازان جناب معاون بود. سرهنگ رفیعی (اسم واقعی نیست)

یک سرهنگ بسیار جدی و با دیسیپلین. از آنهایی که از نوجوانی مشخص بود آخرش می‌روند توی نظام.

سرهنگ رفیعی اصرار داشت سربازان آموزش‌ها را به صورت رسمی و طبق آیین‌نامه‌ها یاد بگیرند و رعایت کنند.

خودش هم پایبند بود. مثلاً وقتی می‌خواست بگوید برنامه فردا ساعت ۷ صبح هست، می‌گفت: هفت دو صفر (۷:۰۰)

یا برنامه عصرگاهی ساعت ۵ و و ۵ دقیقه عصر است می‌گفت: ساعت هفده صفر پنج (۱۷:۰۵)

برگردیم به مراسم صبحگاه. مراسم راس هفت دو صفر شروع شده بود.

بیست دقیقه‌ای گذشته بود. بعد از روتین‌های مراسم (قرائت قرآن، نیایش، سرود …) سرهنگ رفیعی رفت در جایگاه تا نکاتی را یکجا به همه سربازان تحت آموزشش گوشزد کند.

وسط صحبت هایش متوجه شد که یک نفر دارد از دور به میدان نزدیک می شود. (موقع برگزاری مراسم هیچکس خارج از صفوف و جایگاه های تعیین شده نباید باشد. هرکسی یا در صف است، یا در جایگاه، یا دارد پست می دهد) پس راه رفتن کسی خارج از صف، امری نادر بود.

آن نفر داشت نزدیک و نزدیک‌تر می شد.

بله، ایشان فرمانده پادگان بود.

طبق آیین نامه نظامی، وقتی یک مقام ارشد به یک دسته یا جمع می‌شود، آن دسته به احترم مقام ارشد، باید روی خود را به سمت او برگردانند تا به آن مقام ارشد بی‌اعتنایی و بی‌احترامی نشود. وظیفه صدور فرمان احترام، با ارشدترین فرد آن دسته است.

حالا فرمانده – بالاترین مقام آن پادگان- داشت از پشت جمعیت و از سمت راست میدان، وارد می‌شد. و تنها کسی که او را می دید جناب معاون بود. ارشد میدان.

او باید دسته‌ای از سربازان را که به فرمانده نزدیک‌تر بودند، را با فرمانی به سمت فرمانده راهنمایی می‌کرد.

سرهنگ باید با فرمانی نظامی به آنها می‌گفت که به سمت فرمانده برگردند.

فرمان این بود: ضلع شمالی میدان، به چپ چپ!

از شانس بد سرهنگ رفیعی، ضلع شمالی میدان سربازان صفر بودند. و به نظر شما این عزیزان می توانستند تشخیص دهند ضلع شمالی میدان آنها هستند؟ (فرض کنیم که چپ و راست را می توانستند بفهمند)

البته بعید بود ما لیسانسیه‌ها و فوق لیسانس‌ها هم می‌فهمیدیم. لابد من که نمی‌دانستم.

خلاصه، با صدور فرمان، میدان شده بود عین لانه مورچه که داخلش آب ریخته باشی. گروهی به چپ برگشتند، گروهی به راست، و بقیه هم برگشتند تا آنها را تماشا کنند.

من هنوز هم جهت‌ها را خوب تشخیص نمی دهم. این تقصیر سرهنگ رفیعی نیست. اما اینکه آن روزکسی نمی‌دانست ضلع شمالی میدان کجاست، یقیناً تقصیر سرهنگ بود.

یادم نمی آید کسی در روزهای آغازین آموزش، اضلاع میدان را یاد داده باشد. اما شعارها را خوب بلد بودیم: ایمان، آموزش، انضباط.

اینها روی کل در و دیوار پادگان حک شده بود. اما روی هیچ دیواری ننوشته بود ضلع شمالی.

 

توضیح درباره عکس: عکس بالا مربوط به یکی از مراسمات صبحگاه همان پادگان ماست. البته در روزی دیگر و مراسمی دیگر. عکس را از اینترنت برداشتم.

داستان پادگان: عذاب وجدان

از تهران دستور رسید که سربازان ستاد زیاد هستند و سربازان مرز کم. باید تعدادی از ستاد بروند مرز.

این یعنی تعدادی از ما باید از زیر کولرهای ستاد فرماندهی، برویم روی دکل‌های مرزی پست بدهیم. جایی دور و پر از پشه (توی جنوب به این پشه‌ها میگن پشه کوره. نمی دانم معنیش چیست)

ولوله‌ای به‌پا شد. از پنجاه سرباز باید ده‌تا شان می‌رفتند مرز.
از هر بخش یکی.
نوبت به بخش ما رسید. واحد فاوا.
تا قبل از این دستور، ما ۶ نفر بودیم. با هم‌خوب بودیم. و حالا یکی باید می‌رفت. به زور. به زور رئیس فاوا.

رئیس یک هفته مهلت داشت تا آن یک نفر را معرفی کند.
در این یک هفته ما آدم‌های دیگری شده بودیم.

دست به کارهای می زدیم که تا هفته قبل از ما بعید بود. مثلاً جلسات پنهانی دو سه نفره برای اینکه اسم فلان سرباز را که کمتر با ما صمیمی بود، خودمان در دهان رئیس بیندازیم. لابی با معاون واحد، راه اندازی جنگ روانی (مثلا پخش شایعه که رئیس، انتخابش فلانی است) و از همه جالب‌تر، نشان دادن توانمندی‌‌هایی که تا حالا دیده نشده بود.
سربازانی که تا حالا به راحتی از هرکاری جیم‌ می‌شدند حالا شده بودند متخصصانی که واحد یک روز هم‌ نمی‌توانست بدون آنها سرپا بماند. اینقدر که پرتلاش شده بودند و مسئولیت پذیر.

روز موعود فرا رسید.

دل توی دل‌مان نبود. چه منِ با درجه ستوان دوم که همیشه نان آن دو ستاره روی دوشم را می‌خوردم، چه آن سرباز صفری که فارسی را هم به سختی صحبت می کرد.

البته رفتن برای من سخت تر از آن سرباز بود.

من با داشتن مدرک بالاتر، سن بالاتر و درجه بسیار بالاتر (حتی بالاتر از بعضی از کادر‌ی‌ها) سقوط از ستاد فرماندهی به دکل مرزی مطمئناً خُرد کننده‌تر بود.

پس در آن هفته جلسات پنهانی‌ام بیشتر و لابی‌هایم سنگین‌تر از بقیه بود. برای نرفتن به مرز دست و پا می زدم.

بار اولم هم نبود. قبلاً هم یک بار از چنین موقعیتی جان سالم به در بردم.

تا نتیجه لابی‌ها مشخص شود، بد نیست برویم و ماجرای اولین تجربه فرارم از سقوط را برایتان تعریف کنم.

برویم به تابستان ۱۳۹۰، پادگان آموزشی مرزبانی کرمانشاه.

روز آخر آموزشی همه سربازان را در وسط حیات پادگان جمع کرده بودند. منتظر اعلام نتیجه تقسیم بودیم.

صحنه‌ای شبیه صحرای محشر شده بود. هوا گرم بود و دلها هراسان و نگران.

تا چند دقیقه دیگر تکلیف ۱۹ ماه زندگی سربازی‌مان مشخص می‌شد.


نوبت به اعلام گروهان ما رسید. گروهان ۱۶۰ نفره جهاد.

من جزو تنها سه نفر با مدرک ارشد بودم. خیالم راحت تر از بقیه بود. مطمئن بودم می‌افتم استان خودم (خوزستان).

یکی یکی سهمیه استان ها را می‌خواندند: سربازان سهمیه استان سیستان و بلوچستان: رضا احمدی، امیر دهقان، داریوش نرگسی …

سهمیه استان کرمان: میثم حسینی، فرزاد خدایاری … رسید به سهمیه استان خوزستان:… دل توی دلم نبود.

خواند و خواند. خوزستانی ها تمام شد.

خدای من! اسم مرا نخواند.

بی‌شعورها درجات پایین‌تر از من را فرستاده بودند استان بومی خودشان. پس من چی؟

نوذر صیفوری بوشهر. بله مرا فرستاده بودند بوشهر.
محشر حالا برایم جهنم شده بود.
خوزستان گرم بود ولی استان خودم بود. می‌توانستم جابجا شوم و بروم جای بهتر. اما بوشهرِ شرجیِ جهنمی را چطور می توانستم تحمل کنم؟!
این اولین تجربه سقوطم بود. اما هنوز ادامه دارد.

بعد از تقسیم، رفتیم بوشهر. ستاد فرماندهی دریابانی (مرزبانی).
محشری دیگر. آنجا هم باید تقسیم می شدیم. قرار نبود همه در ستاد بمانند. سه چهار نفری را نگه می‌داشتند و بقیه را می‌فرستادند مرز. می رفتند روی دکل پیش پشه کوره‌ها.


با خودم گفتم محشر قبلی را که باختم، اینجا را باید قبل از تقسیم کاری بکنم.

موقع نماز ظهر بود. رفتم وضوخانه. همه افسران ارشد آنجا بودند.

از همان جا شروع کردم. اول، معاون نیروی انسانی به عنوان اصلی‌ترین مقام در تقسیم سربازان، بعد رئیس فاوا، بعد کارشناس فاوا، بعد مرفوک و هر بخشی که به رشته‌ام (آی تی) مربوط می شد را پرزنت کردم.
خوشبختانه نتیجه داد. فاوا گفت نیاز داریم. وقتی درجه و مدرکم را بهشان گفتم خودشان آدم فرستادند تا جذبم کنند.

موفق شدم در ستاد بمانم. در ستاد فرماندهی دریابانی بوشهر (روی اتیکت هایمان مخففش را می نوشتند: ف.د.ا)

حالا ۶ ماه بعد از خدمت در ستاد و جا افتادن و آشنا شدن با همه، دست تقدیر مرا دوباره در خطر سقوط قرار داد. ببخشید سه‌باره.

و این بار هم لابی و این بار هم تقلا.

نتیجه لابی‌ها این بار هم جواب داد. مرا نگه داشتند. سربازان لیسانسیه واحد را هم نگه‌اشتند. پس آن یک نفر کی بود؟

همان سرباز صفر. همان که فارسی صحبت‌کردن بلد نبود. و البته لابی‌کردن هم بلد نبود.

حال ما ۵ سرباز باقی مانده در آن لحظه این بود: خوشحال از ماندن اما پر از عذاب وجدان. می‌دانستیم چه کردیم.

از نتیجه کار خوشحال بودیم اما از کارهایی که کردیم معذب.

این بود که هرکسی می خواست وجدانش را آرام کند.

من با پول آرامش کردم. چطور؟
روزی که سرباز صفر می‌خواست راهی مرز شود، تا دم در بدرقه‌اش کردم و یک اسکناس ۱۰ هزار تومانی (معادل ۱۰۰ هزار تومان امروز) در جیبش گذاشتم تا آرام شوم.

دوست دیگری که نمی‌خواهم نامش فاش شود، با کمی اشک خودش را آرام کرد. یکی دو نفر را هم یادم است که آن روز را با کار سنگین برای واحد، برای خود قابل تحمل کردند.
ما ۵ نفر دوباره شدیم همان سربازان قدیمی. نسبت به یکدیگر مهربان و در مقابل وظایف واحد جیم‌زن.

درس های بازاریابی با بامیه

مرورچند اصطلاح بازاریابی با یک داستان از دوره نوجوانی: عرضه و تقاضا، اشباع بازار، مداخله در بازار / مرور ۴P

یکی دوبار در نوجوانی دست‌فروشی را تجربه کردم. به عنوان یک منبع پول توجیبی برای تابستان. عجیب اینکه این کار در آن سالها به شدت بین هم و سن و سالانم مد شده بود. و عجیب‌تر اینکه همه فقط بامیه می‌فروختند (منظورم، بامیه رفیق زولبیاست نه آن بامیه پختنی)

نمی‌دانم از بین این همه فرصت شغلی چرا دست‌فروشی و از بین آن همه کالا و خدمات، چرا بامیه جذابیت پیدا کرده بود. از هر کوچه‌ای که رد می‌شدی این صدا به گوشت می‌رسید: « بدو بامیه، بدو بامیه»

با یک ظرف شبیه دیس در دست. و سلفونی که روی آن کشیده شده بود.

عصرهای تابستان که هوا کمی قابل تحمل‌تر می شد، حداقل ده نفر دیس به دست می دیدی که «بدو بامیه، بدو بامیه» می گفتند واز کنارت رد می شدند و با بلندتر کردن صدا تو را دعوت می کردند به خریدن.

داد زدن تنها روش پروموشن شان بود و چرخ زدن در کوچه تنها روش توزیع آن بچه‌ها بود. قیمت ها هم همه مثل هم. دانه ای ۲۰ تومان ( نه ۲۰ هزار تومان) بود. حاشیه سود خوبی داشت. تقریباً ۱۰۰ درصد. ولی کسی حاضر نبود قیمتی متفاوت و رقابتی داشته باشد. نمی دانم چرا. (استراتژی قیمت گذاری)

نمی‌دانم به کی می فروختند. چون تعداد عرضه کنندگان از تعداد خریداران بیشتر بود. (عرضه < تقاضا)

به زبان امروزی، بازار فروش بامیه اشباع شده بود.

تابستان پس از دوم راهنمایی بود که من هم وارد این بازارشلوغ شدم، بدون هیچ استراتژی خاصی برای ورود به بازار(go to market strategy). همان نوع کالا و همان نوع بسته بندی (دیس با سلفونی روی آن)، با همان قیمت (دانه ای ۲۰ تومان)، همان روش فروش (چرخ زدن در کوچه‌ها) و همان شیوه تبلیغ (داد زدن)

و من چون هم صدایم ضعیف بود(نقطه ضعف) و هم بازارظرفیتش را نداشت (تهدید) هر روز عصر با دیس پر،از خانه به محل کار (کوچه) می رفتم و با همان دیس پر، دوباره به خانه بر می گشتم. البته پر پر هم نبود. چون دو سه تایی را خودم خورده بودم.

یک روز که دیدم کوچه های نزدیک دیگر کشش ندارد، رفتم به سراغ کوچه های دورتر (سگمنت جدیدی از بازار. یک سگمنت جغرافیایی جدید)

محله ای جدید با مشتریانی جدید. البته کلمه مشتری گمراه کننده است. چون آنها فقط شهروندانی بودند که در خانه هایشان داشتند زندگی شان را می کردند. تازه، اگرهم مشتری بودند، مشتری من نبودند.

ظهر بود و هوا گرم و کوچه خلوت. چه تایم بدی برای فروش انتخاب کردم. ناامیدانه داشتم در کوچه پرسه می زدم که صدای همهمه چند بچه توجهم را جلب کرد. چند خانه جلوتر جلوی سایبان خانه داشتند بازی می کردند. صدایم را بلند کردم: «بدو بامیه، بدو بامیه»

تبلیغم جواب داد. بچه ای به دو رفت داخل خانه و به دو برگشت. ۶۰ تومن در دست. سه تا بامیه خرید برای خودش و آن دو تا همبازی اش. به به. یک دشت خوب آن هم در جایی که انتظار نداشتم و در موقعی از روز که فکرش را نمی کردم.

خوشحال بودم که با دیس پر به خانه بر نمی گردم. آن فروش شیرین، باعث شد عصرهم برگردم به همان کوچه. خبری از آن بچه ها نبود. بقیه ساکنان کوچه هم نخریدند.

گفتم لابد بچه های آن خانه، صبح ها می زنند بیرون. این بود که فردا صبح، باز از آن کوچه گذشتم. و باز همان بچه ها مشغول بازی بودند. صدایم را بلند کردم. این دفعه هم جواب گرفتم. همان بچه به دو پرید داخل و به دو برگشت و ۶۰ تومان آورد و سه تا خرید.

فردا صبح دوباره به طمع فروش به آن سه تا بچه – این تنها مشتریان من- به آن کوچه رفتم. باز هم همان بچه به دو رفت داخل. اما برنگشت. این بار پدرش آمد. البته نه برای خرید، که برای دعوا کردن با من.

پدر فهمیده بود که هر روز همان ساعت کسی می آید و بعد از گفتن «بدو بامیه» بچه اش به دو می‌رود سراغ پدر و به مبلغ ۶۰ تومان تلکه اش می کند. این بار اجازه نداد معامله سر بگیرد. مرا دعوا کرد که چرا هر روز میایی اینجا و بچه ها را بُخوری می کنی. دیگر اینجا نیایی.

در واقع او که نتوانست جلوی بچه هایش را بگیرد، جلوی مرا گرفت (به زبان اقتصاد، وقتی نتوانست سمت تقاضا را مدیریت کند، رو آورد به مداخله در سمت عرضه)

پدر، با این کارش رزق فروش هر روز صبح مرا قطع کرد. آن کوچه دیگر کوچه من نبود.

نمی دانم چند روز طول کشید، اما بعد از آن اتفاق، من قید آن کوچه و آن شغل و آن بامیه ها را زدم.

اما هنوز کنجکاوم بدانم چرا در آن سالها دستفروشی آن هم بامیه در شهرم مد شده بود. شما می‌دانید؟ 🙂 توی کامنت بنویسید 👇