تیرداد برادر زاده ام را ماهی یک بار می بینم. برای چند ساعت.
دیدن بچههای کوچک خانواده یکی از لذتهای من است. و حرف زدن و بازی کردن با آنها لذتی بالاتر.
این دفعه که تیرداد را دیدم نه لپ تاپ با خودم برده بودم و نه کتاب.
آن چند ساعتی که پیشش بودم حسابی بهش خوش گذشت. آنقدر توپ بازی کردیم و کشتی گرفتیم که نگو. شب هم پیش هم خوابیدیم.
برنامه آخر شب این بود که یک قصه برای خودش و شهرزاد (خواهرش) تعریف کنم. راستش قصه تعریف کردن بلد نیستم.
بنابراین مجبور شدم یکی از آزمایشات علمی روانشناسی را که چند روز پیش جایی خوانده بودم به زبان ساده و داستانی برایشان تعریف کردم. با کلی پیاز داغ و ادویه بچهپسند. خوششان آمد. مخصوصاً تیرداد.
بعد گفت دیگه بخوابیم. و برای تشکر از آن روز پر از بازی جملهای به من گفت که فکر نمی کنم هیچوقت یادم برود.
تیرداد گفت:
و این بچه ۴ ساله چنان حس خوبی به این عموی ۳۶ ساله داد که تعریف کردنش واقعاً برایم سخت است. حتی سخت تر از تعریف کردن قصه.
تیرداد عزیزم ممنونم ازت که این حس خوب رو بهم دادی
سلام
دست شما درد نکنه
لطف دارید