اولین فروش عمده
جشن رسیدن به دو تارگت: ۵ میلیون فروش و ۲۰ هزار بازدید ماهانه – فرودین ۹۹
جلسات کافیا
چهار فصل شیراز از پنجره شرکت
میزکار، اتاق کار و اتاق خواب
برداشتهای من از دنیا، آدمها و خودم
#آموخته #کسبوکار
کسب وکار یعنی حل مسائل جدید تا رسیدن به سودآوری
تا امروز فکر میکردم کسبوکار یعنی: یک ایده خوب پیدا کن و آن را عالی انجام بده.
معنی ایده خوب را تا حدی مفهمم. اما اجرای عالی یعنی چه؟
حل مسائل جدید
روزهای اول مساله ام این بود:
من دنیای قهوه و قهوهخورها را نمیشناسم. برویم ببینیم چه خبر است.
دو ماه طول کشید
بعد مساله جدیدی پیش آمد: برای این افراد محتوا تولید کن. خودم یا دیگری؟ از کجا؟ پونیشا یا اطرافیان؟ کی؟ خانم x یا آقای y؟
بعد این مساله: چه CMS ای؟
چه پوستهای برای سایت؟ چه هاستی؟ (داخلی خارجی) با چه شرکتی؟
چرا سایت کند است؟
لوگوچی باش؟ (یک ماه)
چرا بازدید نداریم ؟ سه ماه
چرا کامنت نداریم؟ (دی)
چرا فروش نداریم؟
(آذر ۹۸)
کمپین برویم؟ چه ابزاری؟ کدام شرکت
چرا کانورت نمی شود؟ لندینگ را بهینه کن
چرا اعتمادمکیکنند؟ شاهد بیاور
چرا رتبه نمیگیریم؟
سایت قشنگ نیست. روح نداره (سه بار ریدیزاین)
چرا زنگ خور نداریم؟ (اسفند)
چرا حاشیه سود پایین است؟
مذاکره با تامین کننده
توجیه قیمت
چرخش از خانگی به عمده
چطور بفروشیم؟
(خاطره مکالمه من و امیرنادری)
معضلی به نام نیروی خوب (از بهمن تا فروردین)
انگیزه بخشی به تیم ااردیبهشت وخرداد)
دوری از خانواده
کدام سوشال؟
تلگرام یا اینستا؟
کدام گرافیست (دو تا عوض کردیم)
من اینستاگرام بلد نیستم، باد باشم هم نمیرسم
ادمین وارد میشود
خودمان هم و غممان مشتری عمده و تجاری است اما ایسنتاگراممان برای مشتریان خانگی حرف میزند!
اگر فردا تامین کننده قالمان گذاشت چهکنیم؟
اگر امتیاز برند را فروخنتدچه؟
(شروع ثبت برند: از ۱ اردیبهشت – اسمتان خارجی است بدو دنبال کارت بازرگانی)
با ارسال چه کنیم؟
برای افزایش فروش چع کنیم؟
نمایندگی بدهیم یا خودمان بفروشیم؟
(۸ خرداد ۹۹)
۱- ارشد آسایشگاه، سربازی جدی بود با صدایی قوی، به نام توانایی. ما بهش می گفتیم توانا.
توانا قبل از صبحگاه، وقتی میخواست سربازی که هنوز درگیر بند پوتینش بود را به خودش بیاورد، بلند صدا میزد: «خودتو جمع کن پسر»
۲- داشتم با مادرم تلفنی درباره کرونا حرف میزدم. من شیرازم و او خوزستان. سنش بیشتر از ۶۰ سال است و نگرانش هستم.
طبق معمول، مادرم به جای گوش دادن به تذکرات بهداشتی من، دنبال پیدا کردن دلیلی برای این «قضا و بلا» بود. می گفت مردم بد شده اند و خدا میخواهد آنها را تکانی بدهد.
بعد از صدای مادر، صدای توانا توی گوشم پیچید که سر سربازان داد می کشید: خودتو جمع کن پسر.
انگار خدا با کرونا، با زلزله و با تصادف میخواهد به ما بگوید: خودتو جمع کن!
ما عادت کردیم در طول روز، عادی زندگی کنیم. همان آدم قبل، با همان کارهای همیشگی.
و تا اتفاقی نیفتد به خودمان نمیآییم.
شاید خدا می خواهد برای خوب بودن یا بهتر شدن، ما را تکان بدهد.
چه خوب بود اگر ما بدون کرونا، بودن زلزله و بدون تصادف خودمان را جمع میکردیم.
خدایا کمکمان کن، خودمان با اختیار خودمان را جمع کنیم. نه با نهیب و نه با سیلی.
الهی لا تودبنی بعقوبتک (خدایا مرا با عذابت، ادب مکن)
دعای ابوحمزه ثمالی به نقل از امام سجاد.
شاید اسم شیوع به گوشتان خورده باشد.
فیلمی با داستانی بسیار شبیه این روزها.
داستان همهگیری یک ویروس شبیه کرونا. که حتی با دست دادن هم به دیگری سرایت می کند.
یک دیالوگ در این فیلم هست که شاید شنیدنش برایتان جالب باشد.
مسئول مرکز مبارزه با این بیماری که موفق شده بود واکسنش را درست کند، بعد از واکسن زدن به پسر یکی از همکارانش به پسرک دست می دهد. بعد از او می پرسد :
می دونی معنی دست دادن چیه؟ در قدیم دو نفر که می خواستند به هم نشان بدهند مسلح نیستند، به هم دست میدادند و با این کار، ثابت کنند که خطری طرف مقابل رو تهدید نمی کنه … نمی دونم ویروس هم این رو میفهمه یا نه!
——————
>> دیدن فیلم شیوع با دوبله فارسی در آپارات
>> دانلود فیلم از آپارات با کیفیت ۴۸۰ | ۴۰۰ مگابایت
اگر فیلم رو دیدید، خوشحال میشیم نظرتون رو بدونیم. این پایین بنویسید ↓
***
معمولاً در نوشتههایم اسم افراد را هم میبرم. اما امروز داستانی بدون اسم برایتان تعریف میکنم.
داستانی از تقوا و ظرافتهایش؛ از حقالناس و سختیهایش.
یکی از دوستانم پروژهای را برای یک سازمان انجام میداد. پروژه به این صورت بود که در قبال خدماتی که به سازمان کارفرما داده میشد، پول آن را ارباب رجوع آن سازمان میدادند. در واقع این سرویس برای ارباب رجوع بود و نه خود سازمان.
این دوست ما که رئیس شرکت هم بود، تعرفه خدمات را از روز اول به صورت کاملاً قانونی و منصفانه تعیین کرد. به طوری که اگر استفاده کنندگان به اندازه هزار تومان از آن خدمات استفاده میکردند، او هم هزار تومان میگرفت.
سودش را هم داشت. سالی صدها میلیون تومان.
همه چیز روی روال خودش انجام میشد تا اینکه در یک روز کاملاً معمولی، فکری به ذهن دوست ما (رئیس شرکت) رسید:
چرا به جای ۱۰۰۰ تومان از مشتری، ۱۲۰۰ تومان نگیرم. نه کارفرما میفهمد و نه مشتری اعتراض میکند. خرجش یک تنظیم کوچک توی برنامه کامپیوتری است. خرج شرکت زیاد شده بالاخره. باید کاری کنیم.
چند روز بعد در جمعی، این دوست عزیز با خوشحالی از شاهکارش برای من حرف زد. اینکه با زرنگی توانسته درآمدش را ۲۰% بیشتر کند. آب هم از آب تکان نخورد.
من هم به زرنگی او آفرین گفتم. و دو تایی کلی کیف کردیم از این فکر بکر.
روزی دیگر این رفیق شفیق را دیدم. این بار در چهره اش خوشحالی نبود. نگران بود.
احتمالاً تو خواننده خوب حدس میزنی نگرانیش برای این بود که مبادا کارفرما یا مشتریان بفهمند و آبرویش برود و سودش هم بپرد.
اما نه! نه کارفرما و نه مشتری هیچکدام روحشان هم خبردار نمیشد.
او نگران چیز دیگری بود:
نکند این سود حرام باشد
حسابی خودخوری میکرد. میگفت: من میدانم که دارم توجیه میکنم که این حق ماست مبلغ تعرفه را بالا ببریم. راستش این سود اضافی نه قانونی است و نه منصفانه. اگر کارفرما و مشتری هم بفهمد احتمالاً ناراضی میشوند. احساس میکنم مشکل دارد.
و من که در جلسه قبل حسابی از زرنگیش تعریف و تمجید کردم این بار ادای آدمهای کار درست را درآوردم. گفتم: بله بله، اشتباه است، حق الناس است. (جلسه قبلی حق الناس نبود!)
بنده خدا از منی مشورت میخواست که هربار نظرم ۱۸۰ درجه با قبل فرق میکرد.
حالا که در مقام مشاور قرار گرفتم باید نظری میدادم. بادی به غبغب انداختم و گفتم برو بپرس. از یک کارشناس دینی بپرس.
اگر ایمان دوستم مثل ایمان من، مثال آسمان بهاری متغیر بود، احتمالاً وسوسهی چند صدمیلیون تومان سود شیرین اجازه نمیداد از این باقلوا بگذرد (تصور کن با صدمیلیون تومان چقدر میشود باقلوا خرید و خورد!)
اما او آن روز محکم بود. هم ایمانش، هم حرفش و هم عملش (و چقدر سخت است این هر سه را با هم داشتن)
گفت: من میدانم این پول مشکل دارد. پس چارهای ندارم جز اینکه یا بپذیرم دارم سود حرام میخورم یا اینکه قید سود را همین امروز بزنم.
و با شجاعتی آموزنده، به کارمندش دستور داد سیستم را به حالت قبل برگردان.
و برگرداند.
راستش منِ سست ایمانِ ضعیف اراده به حالش غبطه خوردم. با خودم گفتم دیدی چطور چشمش را به سود چند صدمیلیون تومانی چرب و شیرین بست؟!
تو خواننده عزیز فکر میکنی تصمیمگیری در چنین لحظاتی به همین سادگی است که من اینجا نوشتم؟
البته که چنین فکری نمیکنی!
آخر مگر میشود تصاویر رویایی هزاران اسکناس پنجاه هزار تومانی را به راحتی پاک کرد؟
مگر میشود بهآسانی و بدون ترس از لو رفتن، بدون اینکه فشاری پشت سرت باشد و بدون ترس از قانون، نزدیک به نیم میلیارد تومان پول را ندید گرفت؟
میشود؟
به جز تقوا چه چیزی میتواند این قدرت را به تو بدهد؟
به جز پرهیزکاری، کدام نیرو است که بتواند تو را آنقدر قوی کند که از این همه باقلوای مفت و چرب و شیرین پرهیز کنی؟
من فکر می کردم تقوا فقط یعنی نماز خواندن و روزه گرفتن.
فکر نمیکردم تقوا اینقدر ظریف باشد.
گمان نمیکردم حق الناس اینقدر دقیق و سخت باشد.
چقدر دشوار است که تو حقوق دیگران را بدون اینکه خودشان بدانند رعایت کنی.
بدون تشویق، بدون لوح تقدیر، بدون دوربین، بدون پخش گزارش در خبر ۲۰:۳۰ و بدون لایک گرفتن در اینستاگرام.
چقدر سخت است که تو در لحظهای که فاصلهات با صدها میلیون تومان پول، تنها چند کلیک باشد به خود بیایی و ماوس را کنار بگذاری.
بدون ترس از قانون، بدون قاضی، بدون دادگاه و بدون نگرانی از اینکه در توئیتر لو بروی.
***
پانوشت۱: به شما خواننده محترم اطمینان میدهم که اصل این داستان را با امانتداری برای شما تعریف کردم. و این تصمیم دوست ما در آن لحظه از سر ترس از لو رفتن در آینده یا هرچیز دیگری نبود.
پانوشت۲: آن روز به این فکر افتادم که برای هر کسی در هر سطحی چنین موقعیت هایی پیش میآید. برای من ممکن است در حد هزار تومان کرایه تاکسی باشد و برای دوستم در حد چند صد میلیون تومان باشد و برای دیگری…
من که باید بگردم و هزار تومان هایی که با زرنگی به نفع خودم برداشتم پیدا کنم. یا جبران کنم یا بزنم به بیخیالی.
اگر اولین تصمیم را گرفتم، که چه بهتر.
اما اگر حتی نتوانستم از هزار تومان حق الناس هم بگذرم، پس دیگر حق ندارم بیانصافی در نظام بانکی و حقخوری ایرانخودرو سایپا و کمشدن شارژم توسط همراه اول و ایرانسل را در بوق و کرنا کنم.
منی که امروز از هزار تومان نمیگذرم، چطور فردا از میلیاردها تومان چشمپوشی کنم؟! هر دو نامش دزدی است. هر که در توان خود!
راستی، شما را نمی دانم در چه موقعیت هایی بودید و هستید و خواهید بود. میتوانید در صورت تمایل، بدون ذکر نام واقعیتان داستان خودتان را برای من و دیگران تعریف کنید.
۲۹ دی ۹۸
آخرین دیدگاهها