دل نوشت

خداحافظ جانباز حسن؛ ای رزمنده‌ی فداکار وطن


عموزاده‌ی عزیز 

آخرین باری که به خانه‌ات آمدم را خوب به یاد دارم.

آمده بودم تا کامپیوتر علی -پسرت- را درست کنم. برایم خاطراتی از جنگ تعریف کردی. و از روزی که اسیر شدی برایم گفتی.
وسط صحبت، تلفنم زنگ خورد.

از نحوه‌ی حرف زدنم متوجه شدی که خبر فوت کسی را داده‌اند. یکی از هم لباسانت بود. یک ارتشی جوان که به مرگ ناگهانی رفت. او را می‌شناختی. برایش ناراحت شدی.

گمان نمی‌کردم سال بعد، تلفنی دیگر، این بار خبر رفتن تو را به من بدهد. تو هم ناگهانی رفتی.

اما این اولین باری نبود که خبر رفتنت را به ما می‌دادند.
یک بار دیگر هم پیش آمده بود.
٣٠ سال قبل، زمانی که در اسارت عراقی‌ها بودی.
آن دفعه خبر راست نبود.
و تو مدتی بعد در میان خوشحالی فامیل برگشتی به وطن. با زخم‌هایی بر بدن. زخم‌هایی که تا روز آخر همراهت بودند.

اما این بار خبر راست بود. این بار تو واقعاً رفته بودی.

جانباز حسن، ای عموزاده‌ی عزیز

هم برایت غمگینم و هم خوشحال.
غمگینم برای چگونه رفتنت، آ‌ن هم چنین بی‌خبرانه.
و خوشحالم برای چگونه زیستنت.

که چه مهربان بودی و خوش‌خلق.
در همه‌ی این سالها، کسی را سراغ ندارم که از تو رنجیده باشد.
و در کارنامه‌ات سه برگه طلایی داری: رزمندگی، جانبازی و اسارت.

می‌دانم رفتنت برای خانواده‌ات تلخ است. می‌دانم دیگر سایه پدر بالای سر علی نیست. عباس غصه‌دار شده و همسر فداکارت تنها. و مادر رنجورت که خدا می‌داند چه حالی دارد.

اما وقتی ایستگاه آخر همه‌ی ما آنجاست، و وقتی تو با کارنامه‌ای درخشان داری به آنجا می‌روی، چرا باید برای این پایان خوش، خدا را سپاس نکرد.

کاش پایان کار همه‌ی ما مثل تو باشد.

سفرت بخیر جانباز حسن. ای رزمنده‌ی وطن.

‌ششم دی‌ماه ١٣٩٩

مناجات یک گنهکار در شب قدر

خدایا امشب نیامده ام که بیامرزی!
امشب نیامده‌ام که ادای آدم‌های خوب و کار درست را دربیاورم و با دعایی و زمزمه‌ای پرونده سال معنویم را ببندم و دوباره روز از نو و سال از نو
امشب اینجا هستم تا دو چیز را نشان بدهم. یکی را به تو و یکی را به خودم.
امشب اینجا هستم تا به تو نشان دهم که چه نعمت‌هایی به من دادی. آنها را به اسم بگویم و بشمارم. و به تو نشان دهم که من می‌دانم چه چیزهایی به من داده‌ای. حتی اگر به روی خود نیاورم.
و به خودم نشان بدهم که چه‌ها کرده‌ام و وضعم چقدر خراب است! میخواهم به خودم یادآوری کنم گندهایی که زده ام.

امشب فقط برای همین آمده ام…
——

شب بیست و سوم رمضان ۱۳۹۹

اولین باری که پای مادر را بوسیدم

بعد از برگشت از کربلا در مهر ماه ۹۸، در حیاط خانه پدری (لالی) بدون آنکه کسی ببیند…

دستش را همیشه می بوسیدم اما بوسیدن پای مادر حکایتی دیگر است.

اگر تنها ارمغان زیارت کربلا همین باشد، کافی است! اینکه از دست بوسی به پابوسی برسی و از بالا به پایین بیفتی.

زلزله دلهای مردم را هم تکان داد

۸ آذر ۹۶

زلزله دلهای مردم را هم تکان داد، 
اما به جای خرابی، آبادی آورد!  

می دانید قرآن سوره ای دارد به نام “زلزله”.

جالب است که در این سوره مبارک آمده:
 ” چون زلزله قیامت، زمین را به سختی تکان دهد، زمین هرچه در خود دارد بیرون می ریزد. ” (آیات ۱ و ۲)

 

و همچنین آمده: ” اخبار و احوال انسان ها را آشکار می کند.” (آیه ۴)

اما انگار زلزله دنیا هم همین رسالت را دارد: (( آشکار کردن باطن مردم)).

خدا را شکر، که این زلزله باطن زیبای مردم این مرز و بوم را خیلی خوب به همه نشان داد.

در این ایام، کرمانشاه شده بود “پایتخت مهربانی کشور”.
 همه  به آنجا ” مهر” می فرستادند: یکی پتویش را، آن یکی لباسش و دیگری دعایش.

(و هیچکس هم نپرسید این پتوی من امشب تن یک شیعه را گرم می کند یا تن یک سنی را؛ به کوری چشم کوردلان)

زلزله آمد و خانه هایی را خراب کرد و دل هایی را آباد.

آباددلان! کرمانشاه را فراموش نکنید.
هوای آنجا “سرد” است، اما دل مردمش به مهربانی ما “گرم”.