حق_الناس

چه کسی ظرف ها را بشورد؟

در شرکت داریم با همکاران حرف می زنیم درمورد اینکه ظرف ها و لیوان ها کثیف شده و سرایدار هم چند روزی مرخصی است.

کلیشه ها به صورت پیش فرض می گویند که یکی از خانم ها باید لیوان ها را بشورد.

تقریباً همه برایشان مسجل شده که این وظیفه یک خانم است.

راستی، چه کسی این تکلیف را برای خانمها معین کرده که هر جا هستند آنها باید ظرف بشورند؟ و چه کسی این حق را برای آقایان تعیین کرده که هر جا هستند خانمها باید فرمان شان را ببرند؟

جالب اینحاست که در این ماجرایی که تعریف کردم، حتی نسبت این خانم ها و این آقایان زن و شوهری نیست.

(که اگر هم زن و شوهر باشند، باز هم زن وظیفه ای برای شست و شو و پخت و پز ندارد. هر چه هست لطف اوست به آقایش، یا عرف است یا وظیفه ای است که جامعه به اشتباه به او تحمیل کرده)

***

پانوشت۱: شاید با خواندن بقیه پست های من تعجب کنید از این اظهار نظر. اینکه ظاهراً آدمی است مذهبی (بخوانید: سنتی) این حرف های روشنفکرانه اصلاً بهش نمی‌آید.

جالب اینجاست این حرف‌ها پایه مذهبی دارند. حتی اگر شبیه به نظرات فمنیست‌ها باشد، یا موافق نظر مخالفان حجاب اجباری باشد، یا از زبان آخوندها نشنیده باشیم.

این حکم صریح اسلام است: انجام امور خانه بر زن واجب نیست.

و حتی بالاتر از آن: زن می تواند بابت کارهای خانه از شوهر حق الزحمه طلب کند!

پانوشت۲: من اینها را می‌دانم، اما هنوز وقتی به خانم می گویم برایم فلان چیز را بیاور، برای لحظه ای فکر می کنم، این حق من است و آن وظیفه او. کی برسد که این را لطف همسرم بدانم، خدا می داند!

نظر شما چیه؟

پایینتر برای ما بنویسید. به شدت مشتاقیم 🙂

تقوا ظریفتر است از آنچه فکر می کنی!

***

معمولاً در نوشته‌هایم اسم افراد را هم می‌برم. اما امروز داستانی بدون اسم برایتان تعریف می‌کنم.

داستانی از تقوا و ظرافت‌هایش؛ از حق‌الناس و سختی‌هایش.

یکی از دوستانم پروژه‌ای را برای یک سازمان انجام می‌داد. پروژه به این صورت بود که در قبال خدماتی که به سازمان کارفرما داده می‌شد، پول آن را  ارباب رجوع آن سازمان می‌دادند. در واقع این سرویس برای ارباب رجوع بود و نه خود سازمان.

این دوست ما که رئیس شرکت هم بود، تعرفه خدمات را از روز اول به صورت کاملاً قانونی و منصفانه تعیین کرد. به طوری که اگر استفاده کنندگان به اندازه هزار تومان از آن خدمات استفاده می‌کردند، او هم هزار تومان می‌گرفت.

سودش را هم داشت. سالی صدها میلیون تومان.

همه چیز روی روال خودش انجام می‌شد تا اینکه در یک روز کاملاً معمولی، فکری به ذهن دوست ما (رئیس شرکت) رسید:

چرا به جای ۱۰۰۰ تومان از مشتری، ۱۲۰۰ تومان نگیرم. نه کارفرما می‌فهمد و نه مشتری اعتراض می‌کند. خرجش یک تنظیم کوچک توی برنامه کامپیوتری است. خرج شرکت زیاد شده بالاخره. باید کاری کنیم.

 

چند روز بعد در جمعی، این دوست عزیز با خوشحالی از شاهکارش برای من حرف زد. اینکه با زرنگی توانسته درآمدش را ۲۰% بیشتر کند. آب هم از آب تکان نخورد.

من هم به زرنگی او آفرین گفتم. و دو تایی کلی کیف کردیم از این فکر بکر.

روزی دیگر این رفیق شفیق را دیدم. این بار در چهره اش خوشحالی نبود. نگران بود.

احتمالاً تو خواننده خوب حدس میزنی نگرانیش برای این بود که مبادا کارفرما یا مشتریان بفهمند و آبرویش برود و سودش هم بپرد.

اما نه! نه کارفرما و نه مشتری هیچکدام روحشان هم خبردار نمی‌شد.

او نگران چیز دیگری بود:

نکند این سود حرام باشد

 

حسابی خودخوری می‌کرد. می‌گفت: من می‌دانم که دارم توجیه می‌کنم که این حق ماست مبلغ تعرفه را بالا ببریم. راستش این سود اضافی نه قانونی است و نه منصفانه. اگر کارفرما و مشتری هم بفهمد احتمالاً ناراضی می‌شوند. احساس می‌کنم مشکل دارد.

و من که در جلسه قبل حسابی از زرنگیش تعریف و تمجید کردم این بار ادای آدم‌های کار درست را درآوردم. گفتم: بله بله، اشتباه است، حق الناس است. (جلسه قبلی حق الناس نبود!)

بنده خدا از منی مشورت می‌خواست که هربار نظرم ۱۸۰ درجه با قبل فرق می‌کرد.

حالا که در مقام مشاور قرار گرفتم باید نظری می‌دادم. بادی به غبغب انداختم و گفتم برو بپرس. از یک کارشناس دینی بپرس.

اگر ایمان دوستم مثل ایمان من، مثال آسمان بهاری متغیر بود، احتمالاً وسوسه‌ی چند صدمیلیون تومان سود شیرین اجازه نمی‌داد از این باقلوا بگذرد (تصور کن با صدمیلیون تومان چقدر می‌شود باقلوا خرید و خورد!)

اما او آن روز محکم بود. هم ایمانش، هم حرفش و هم عملش (و چقدر سخت است این هر سه را با هم داشتن)

گفت: من می‌دانم این پول مشکل دارد. پس چاره‌ای ندارم جز اینکه یا بپذیرم دارم سود حرام می‌خورم یا اینکه قید سود را همین امروز بزنم.

و با شجاعتی آموزنده، به کارمندش دستور داد سیستم را به حالت قبل برگردان.

و برگرداند.

 

راستش منِ سست ایمانِ ضعیف اراده به حالش غبطه خوردم. با خودم گفتم دیدی چطور چشمش را به سود چند صدمیلیون تومانی چرب و شیرین بست؟!

تو خواننده عزیز فکر می‌کنی تصمیم‌گیری در چنین لحظاتی به همین سادگی است که من اینجا نوشتم؟

البته که چنین فکری نمی‌کنی!

آخر مگر می‌شود تصاویر رویایی هزاران اسکناس پنجاه هزار تومانی را به راحتی پاک کرد؟

مگر می‌شود به‌آسانی و بدون ترس از لو رفتن، بدون اینکه فشاری پشت سرت باشد و بدون ترس از قانون، نزدیک به نیم میلیارد تومان پول را ندید گرفت؟

می‌شود؟

به جز تقوا چه چیزی می‌تواند این قدرت را به تو بدهد؟

به جز پرهیزکاری، کدام نیرو است که بتواند تو را آنقدر قوی کند که از این همه باقلوای مفت و چرب و شیرین پرهیز کنی؟

من فکر می کردم تقوا فقط یعنی نماز خواندن و روزه گرفتن.

فکر نمی‌کردم تقوا اینقدر ظریف باشد.

گمان نمی‌کردم حق الناس اینقدر دقیق و سخت باشد.

چقدر دشوار است که تو حقوق دیگران را بدون اینکه خودشان بدانند رعایت کنی.

بدون تشویق، بدون لوح تقدیر، بدون دوربین، بدون پخش گزارش در خبر ۲۰:۳۰ و بدون لایک گرفتن در اینستاگرام.

چقدر سخت است که تو در لحظه‌ای که فاصله‌ات با صدها میلیون تومان پول، تنها چند کلیک باشد به خود بیایی و ماوس را کنار بگذاری.

بدون ترس از قانون، بدون قاضی، بدون دادگاه و بدون نگرانی از اینکه در توئیتر لو بروی.

***

پانوشت۱: به شما خواننده محترم اطمینان می‌دهم که اصل این داستان را با امانتداری برای شما تعریف کردم. و این تصمیم دوست ما در آن لحظه از سر ترس از لو رفتن در آینده یا هرچیز دیگری نبود.

پانوشت۲: آن روز به این فکر افتادم که برای هر کسی در هر سطحی چنین موقعیت هایی پیش می‌آید. برای من ممکن است در حد هزار تومان کرایه تاکسی باشد و برای دوستم در حد چند صد میلیون تومان باشد و برای دیگری…

من که باید بگردم و هزار تومان هایی که با زرنگی به نفع خودم برداشتم پیدا کنم. یا جبران کنم یا بزنم به بی‌خیالی.

اگر اولین تصمیم را گرفتم، که چه بهتر.

اما اگر حتی نتوانستم از هزار تومان حق الناس هم بگذرم، پس دیگر حق ندارم بی‌انصافی در نظام بانکی و حق‌خوری ایران‌خودرو سایپا و کم‌شدن شارژم توسط همراه اول و ایرانسل را در بوق و کرنا کنم.

منی که امروز از هزار تومان نمی‌گذرم، چطور فردا از میلیاردها تومان چشم‌پوشی کنم؟! هر دو نامش دزدی است. هر که در توان خود!

راستی، شما را نمی دانم در چه موقعیت هایی بودید و هستید و خواهید بود. می‌توانید در صورت تمایل، بدون ذکر نام واقعی‌تان داستان خودتان را برای من و دیگران تعریف کنید.

۲۹ دی ۹۸

ماجرای سیلی زدن به محمد؛ (یک اشتباه، یک دین و یک تکلیف)

سالها قبل در خانه خودمان با محمد (حیدر) داشتیم کارت بازی می کردیم. محمد راهنمایی بود و من دبیرستانی.

وسط بازی، نمی دانم چی شد که عصبانی شدم و یک سیلی محکم به محمد زدم.اما چیزی نگفت، یکی دیگر هم زدم! جای انگشتانم را روی صورتش به وضوح می دیدم.

بنده خدا با اینکه آدم قوی و با ادعایی هم بود، حرفی نزد. نمی دانم به احترام فامیلی بود یا اینکه مهمان بود نخواست چیزی بگوید.

یک ساعت بعد از محمد معذرت خواهی کردم.

گذشت و گذشت تا اینکه هشت سال بعد، محمد رفت. برای همیشه. تازه از سربازی برگشته بود و ترم اول دانشگاه بود.

آخرین تماس ما یک ایمیل بود. تلفنی از من خواست صد واژه تخصصی آی تی برایش بفرستم. ایمیل کردم. یکی دو ماه بعد، محمد درسش تمام شد، و زندگیش و آرزوهایش و نگرانی هایش.

محمد سال ۸۹ از دنیا رفت اما چیزی از او برای من مانده که فراموشم نمی شود. منظورم خاطره ایمیل نیست.

بلکه جای انگشتان من بر روی صورتش است که بعد از ۱۷ سال هنوز از یادم نمی رود. و دینی که از او بر گردن من مانده.

حالا بعد از این سالها، هر وقت قرآن می خوانم، اگر از کسی نام ببرم و او را در ثواب قرآن خواندنم شریک کنم، یکی از آنها حتماً محمد است.

نمی دانم او مرا بعد از آن کار بخشید یا نه. هیچ وقت هم نپرسیدم.

ای کاش تا زنده بود می پرسیدم که محمد مرا بخشیدی یا نه؟

ای کاش پا پیچش می شدم.

اما من این چیزها را نمی دانستم. کسی به من یاد نداده بود که این کسی که امروز به او سیلی زدی ممکن است فردا نباشد. پس امروز حلالیت بگیر که فردا دیر است.

محمد رفت و نمی توانم از او بپرسم که مرا بخشیده یا نه.

کاش یکی برایم خبر می آورد که محمد آن روز از من گذشت یا نه.

نمی دانم.

اما تنها کاری که از دستم بر می آید این است که تا زنده ام مجبورم در هر تلاوت قرآن اسم او را هم بیاورم. در کنار اسم پدر و مادرم و پدربزرگ ها و مادر بزرگ هایم. شاید این چیزی که برایش می فرستم، به دستش برسد، خوشحالش کند و مرا ببخشد.

راستی اگر محمد مرا نبخشیده باشد، چه می شود؟ جواب آن سیلی را با چه می دهد؟