نوذر صیفوری

درس های بازاریابی با بامیه

مرورچند اصطلاح بازاریابی با یک داستان از دوره نوجوانی: عرضه و تقاضا، اشباع بازار، مداخله در بازار / مرور ۴P

یکی دوبار در نوجوانی دست‌فروشی را تجربه کردم. به عنوان یک منبع پول توجیبی برای تابستان. عجیب اینکه این کار در آن سالها به شدت بین هم و سن و سالانم مد شده بود. و عجیب‌تر اینکه همه فقط بامیه می‌فروختند (منظورم، بامیه رفیق زولبیاست نه آن بامیه پختنی)

نمی‌دانم از بین این همه فرصت شغلی چرا دست‌فروشی و از بین آن همه کالا و خدمات، چرا بامیه جذابیت پیدا کرده بود. از هر کوچه‌ای که رد می‌شدی این صدا به گوشت می‌رسید: « بدو بامیه، بدو بامیه»

با یک ظرف شبیه دیس در دست. و سلفونی که روی آن کشیده شده بود.

عصرهای تابستان که هوا کمی قابل تحمل‌تر می شد، حداقل ده نفر دیس به دست می دیدی که «بدو بامیه، بدو بامیه» می گفتند واز کنارت رد می شدند و با بلندتر کردن صدا تو را دعوت می کردند به خریدن.

داد زدن تنها روش پروموشن شان بود و چرخ زدن در کوچه تنها روش توزیع آن بچه‌ها بود. قیمت ها هم همه مثل هم. دانه ای ۲۰ تومان ( نه ۲۰ هزار تومان) بود. حاشیه سود خوبی داشت. تقریباً ۱۰۰ درصد. ولی کسی حاضر نبود قیمتی متفاوت و رقابتی داشته باشد. نمی دانم چرا. (استراتژی قیمت گذاری)

نمی‌دانم به کی می فروختند. چون تعداد عرضه کنندگان از تعداد خریداران بیشتر بود. (عرضه < تقاضا)

به زبان امروزی، بازار فروش بامیه اشباع شده بود.

تابستان پس از دوم راهنمایی بود که من هم وارد این بازارشلوغ شدم، بدون هیچ استراتژی خاصی برای ورود به بازار(go to market strategy). همان نوع کالا و همان نوع بسته بندی (دیس با سلفونی روی آن)، با همان قیمت (دانه ای ۲۰ تومان)، همان روش فروش (چرخ زدن در کوچه‌ها) و همان شیوه تبلیغ (داد زدن)

و من چون هم صدایم ضعیف بود(نقطه ضعف) و هم بازارظرفیتش را نداشت (تهدید) هر روز عصر با دیس پر،از خانه به محل کار (کوچه) می رفتم و با همان دیس پر، دوباره به خانه بر می گشتم. البته پر پر هم نبود. چون دو سه تایی را خودم خورده بودم.

یک روز که دیدم کوچه های نزدیک دیگر کشش ندارد، رفتم به سراغ کوچه های دورتر (سگمنت جدیدی از بازار. یک سگمنت جغرافیایی جدید)

محله ای جدید با مشتریانی جدید. البته کلمه مشتری گمراه کننده است. چون آنها فقط شهروندانی بودند که در خانه هایشان داشتند زندگی شان را می کردند. تازه، اگرهم مشتری بودند، مشتری من نبودند.

ظهر بود و هوا گرم و کوچه خلوت. چه تایم بدی برای فروش انتخاب کردم. ناامیدانه داشتم در کوچه پرسه می زدم که صدای همهمه چند بچه توجهم را جلب کرد. چند خانه جلوتر جلوی سایبان خانه داشتند بازی می کردند. صدایم را بلند کردم: «بدو بامیه، بدو بامیه»

تبلیغم جواب داد. بچه ای به دو رفت داخل خانه و به دو برگشت. ۶۰ تومن در دست. سه تا بامیه خرید برای خودش و آن دو تا همبازی اش. به به. یک دشت خوب آن هم در جایی که انتظار نداشتم و در موقعی از روز که فکرش را نمی کردم.

خوشحال بودم که با دیس پر به خانه بر نمی گردم. آن فروش شیرین، باعث شد عصرهم برگردم به همان کوچه. خبری از آن بچه ها نبود. بقیه ساکنان کوچه هم نخریدند.

گفتم لابد بچه های آن خانه، صبح ها می زنند بیرون. این بود که فردا صبح، باز از آن کوچه گذشتم. و باز همان بچه ها مشغول بازی بودند. صدایم را بلند کردم. این دفعه هم جواب گرفتم. همان بچه به دو پرید داخل و به دو برگشت و ۶۰ تومان آورد و سه تا خرید.

فردا صبح دوباره به طمع فروش به آن سه تا بچه – این تنها مشتریان من- به آن کوچه رفتم. باز هم همان بچه به دو رفت داخل. اما برنگشت. این بار پدرش آمد. البته نه برای خرید، که برای دعوا کردن با من.

پدر فهمیده بود که هر روز همان ساعت کسی می آید و بعد از گفتن «بدو بامیه» بچه اش به دو می‌رود سراغ پدر و به مبلغ ۶۰ تومان تلکه اش می کند. این بار اجازه نداد معامله سر بگیرد. مرا دعوا کرد که چرا هر روز میایی اینجا و بچه ها را بُخوری می کنی. دیگر اینجا نیایی.

در واقع او که نتوانست جلوی بچه هایش را بگیرد، جلوی مرا گرفت (به زبان اقتصاد، وقتی نتوانست سمت تقاضا را مدیریت کند، رو آورد به مداخله در سمت عرضه)

پدر، با این کارش رزق فروش هر روز صبح مرا قطع کرد. آن کوچه دیگر کوچه من نبود.

نمی دانم چند روز طول کشید، اما بعد از آن اتفاق، من قید آن کوچه و آن شغل و آن بامیه ها را زدم.

اما هنوز کنجکاوم بدانم چرا در آن سالها دستفروشی آن هم بامیه در شهرم مد شده بود. شما می‌دانید؟ 🙂 توی کامنت بنویسید 👇

چطور بدون پول، زندگی در طبقات بالا را تجربه کردم؟ (این نوشته نه انگیزشی است و نه تبلیغاتی)

من جزو طبقه متوسط هستم. شاید هم پایین. همیشه همینجا بودم. هیچ وقت سطح بالاتر را تجربه نکردم. سطح زندگی کسانی که میلیون، پول خوردشان باشد. و شاید هم میلیارد.

درکی ندارم که در آن نوع از دارندگی، افراد چه درکی از زندگی دارند. خوشی هایشان چیست، دغدغه هایشان کدام است.

گاهی دوست دارم آن سطح از داشتن را هم تجربه کنم. چنانکه نقطه مقابلش یعنی نداشتن را در ایامی تجربه کردم. به خوبی!

لازمه‌ی این کار این است که یا به پولی هنگفت برسم یا پولی هنگفت بهم برسد. که هردو گزینه فعلا منتفی است.

در این فکرها، در همان سطح خودم داشتم زندگی می کردم تا اینکه یک روز … (اشتباه نکنید نه از ارث آنچنانی خبری بود و نه بلیتم جایی برده)

تا اینکه یک روز حین بازی کردن با موبایل، چیزی که دنبالش بودم را یافتم. تجربه‌ی دارندگی. البته از نوع مجازی و در همان دنیای بازی.

این بازی از نوع استراتژیک که جایی را فتح می کنی یا نوع سکه‌ای که هویج بخوری و سکه ببری نبود. بازی با اعداد بود.

از اینها که اعداد به صورت بلوک هایی بر تو نازل می شوند و باید طوری روی هم بچینی که اعداد بزرگتری بسازی.

بعد میروی مرحله بعد، و بلوک های بزرگتر گیرت می آید. حالا میتوانی بلوک هایی بزرگتر تر بسازی. الی هرکجا که بتوانی.

بازی های زیادی با این سبک وجود دارد، اسم بازی من X2 Blocks بود. اول روی گوشی همسرم دیدم و بعد خودم نصب کردم.

توضیح روش انجام بازی

در مرحله اول، با بلوک های زوج ۲، ۴،۶، ۸، تا ۶۴ شروع به بازی می کنی. دو بلوک یکسان وقتی کنار یا روی هم قرار بگیرند، با هم جمع می شوند و تبدیل به بلوک بزرگ تر می شوند. مثلاً ۲ می رود روی ۲ می شود ۴. ۴ می رود کنار ۴ می شود ۸.

۸ را می گذاری روی ۸ می شود ۱۶ و ۶۴ با ۶۴ می دهد ۱۲۸. البته می توانی زرنگی کنی و با سه بلوک یکسان، به دو برابر حالت عادی برسی. مثلا ۳ تا بلوک ۸ کنار هم می شود ۲۴؟ نه، می شود ۳۲.

خلاصه وقتی توانستی با اینها یک بلوک بزرگ مثل ۱۰۲۴ بسازی، سیستم به تو یک بلوک بزرگتر می دهد و وارد مرحله بعد یا بهتر است بگوییم سطح بعدی می شوید. در سطح اول، بزرگترین بلوک ما ۶۴ بود (  اعداد زوج از ۲ تا ۶۴) و حالا ۲ را حذف می کند به جایش ۱۲۸ می دهد. حالا بساز و بساز تا به سطح بالاتر بروی و ۲۵۶، بعد ۵۱۲، بعد ۱۰۲۴ و …. را بگیری و دوباره بزرگتر شوی و هی از نردبان سطح ها بالاتر بروی.

البته به این آسانی هم نیست. قلق دارد. مثلا اگر بلوک کوچکی زیر بلوک بزرگتر قرار بگیرد و نجاتش ندهی، همانجا می ماند و عملاً ارتفاع آن ستون را بیخود بلندتر می کند. و اگر تعداد این ستونها زیاد شود و به سقف برسد، رسماً می سوزی (به قول نسل جوانتر، گیم اور می شوی)

این هم تصویری از یک بازی گیم اور شده من.

بعد از آموزش بازی، حالا داستان بازی شروع می شود

اوایل به شدت مشکل داشتم. مثلا در عکس بالا دیدید که در ۳۳K  گیم اور شدم. و در بهترین حالت به بلوک ۱۳۳ هزار می رسیدم و دوباره گیم اور. حتی با خرج کردن امتیازاتی که حین بازی هم میداد به جایی نمی رسیدم.

حرصم درآمده بود، وقتی می‌دیدم همسرم به راحتی چند میلیون را هم رده کرده.

همین انگیزه‌ای شده بود که ادامه بدهم. هر روز بازی می‌کردم. بدون پیشرفت خاصی.

برای خودم هدف گذاشته بودم که حداقل به یک میلیون برسانمش.

بعد از چند هفته مرارت بالاخره رسیدم.

برای منی که این مدت همش با هزار و نهایتاً صدهزار سروکار داشتم، چه کیفی داشت دیدن یک عدد میلیونی روی صفحه بازی.

انگیزه ام بیشتر شد. حالا هدفم این بود که به رکورد همسرم برسم. رکوردش ۱۳۰ میلیون بود. (۱۳۲M)

برای رسیدن به این عدد، باید ضمن حفظ ۱M و تلاش برای گیم اور نشدن، آن ۱M را می رساندم به ۲M.

بعد ۲M را می کردم ۴M. 2M را می کردم ۸M. 8M را می کردم ۱۶M. 16M را می کردم ۳۲M. 32M را می کردم ۶۴M. 32M را می کردم ۱۳۲M.

می بینید! نوشتنش هم سخت است. چه رسد به رسیدن.

و به این هم رسیدم.

خوشحال بودم. اما مگر وسوسه رسیدن به ۱ میلیارد مرا رها می کرد.

هدف هیجان انگیزی بود. اینکه از میلیون وارد باشگاه بیلیون بشوم و به جای ۱M نشان  ۱B را دریافت کنم (بیلیون همان میلیارد هست).

یک هفته طول کشید تا به یک میلیارد رسیدم. چه کیفی داشت.

و تاج میلیاردر شدن رفت روی سرم.

اینجا سطح دیگری بود. میلیونی که تا دیروز آرزویم بود حالا پول خوردم بود.

با وجود بلوک میلیارد و ۱۳۴ میلیون و ۶۷ میلیون، بلوک ۱ میلیونی عددی نیست. توی عکس زیر می بینید.

از این پیشرفت داشتم کیف می کردم. اما سیر نمی شدم.

رفتم برای فتح سطح بعدی: ۱۰ میلیارد!

رسیدم. توی همان روز رسیدم. حتی بیشتر از ۱۰.

به نظرتان چرا این دفعه زودتر از سطح بعدی رسیدم؟

درکش سخت نیست. چون هم بلوک های بزرگتری در اختیار داشتم و هم امتیاز بالاتری. هرجا نیاز می شد کمی امتیاز خرج می کردم و شرایط را در کنترل می آوردم.

عکس

همین زود رسیدن، باعث شد آرام ننشینم و به سطح های بعدی فکر کنم. تارگت بعدی ۱۰۰ میلیارد بود.

رسیدم. عکس

خیلی زود به سطح ۱۰۰۰ میلیارد هم رسیدم.

حالا دیگر میلیارد هم پول خوردم بود.

 

سکانسی تکان دهنده از فیلم پیانیست +فیلم

اول داستان سکانس را بخوانید و بعد سکانس را به زبان اصلی ببینید.

نازی‌ها یهودیان فرانسوی را در یک محوطه وسیع جمع می‌کنند.
صحنه‌ای شبیه صحرای محشر
بچه‌ها نالان، زنان نگران و مردان نا امید و بلاتکلیف
نمیدانند آیا تا ساعاتی دیگر به اردوگاه کار اجباری میبرندشان یا قرار است کوره آدم سوزی در انتظارشان باشد

در این بین زنی جوان از همه به‌هم ریخته تر است.
داغون داغون. حتی نای ناله کردن هم‌ندارد.  کسی از  می‌پرسد آن زن چش شده؟

یکی جواب داد وقتی سربازان آلمانی محله یهودیان را خانه به خانه می‌گشتند او با شوهر و نوزاد شش ماهه‌اش توی انباری پناه گرفت تا پیدایشان نکنند.

سربازان نزدیک انبار شدند. زن از ترس اینکه مبادا  بچه صدا کند و گیر بیفتند، دستش را روی دهان بچه می‌گذارد. سربازان که دور می‌شوند دستش را برمی‌دارد. بچه مرده بود
بچه مرده بود

سکانس فیلم

اگر قرار باشد فقط یک چیز به بچه ام یاد بدهم

موقعیت اول

دارم به چهل سالگی نزدیک میشم. سنی که در فرهنگ گذشته ما، سن بلوغ فکری حساب میشد. سن پختگی.

من که هنوز تا این نقطه سالها فاصله دارم. اما چه چیزی باعث شده که فکر کنم پخته نشدم؟ معیار پختگی چیست؟ چیه چیزی کم دارم؟

موقعیت دوم

مدتهاست که دارم فکر می کنم اگر روزی پدر شدم (که احتمالاً دور نباشد) و اگر قرار باشد فقط یک چیز به فرزندم یاد بدهم تا در سفر زندگی همراهش داشته باشد و موفق و خوشبختش کند، آن چیز چیست؟ هوش مالی، مهارت ارتباط با دیگران، باور به خود یا چی؟

جواب هر دو موقعیت بالا، لااقل از نظر من یک چیز است و آن …

Continue reading…