نوذر صیفوری

در جستجوی استعاره ای برای استعاره!

دوستم اعتقاد دارد دنیای کسب و کار، صحنه جنگ است. نزنی، می‌خورند. نبری، می‌برند.

اما آن یکی آن را مثل سفره می بیند. سفره ای که هرکسی پهن می کند تا هم خودش سیر بخورد و هم دیگرانی را مهمان کند.

دیگری کار را خود زندگی می داند. تا می توانی باید خوش باشی و سخت نگیری.

جنگ، سفره، زندگی. اینها نگاه این سه نفر به کسب و کار هستند.

به اینها می گویند استعاره. یعنی دیدن یک چیز جدید به صورت یک چیز آشنا. تا آن چیز جدید برایمان قابل فهم تر باشد. استعاره کمک می کند هرکدام از این سه نفر که مثال زدم، در مواجهه با کسب و کار، همان طوری رفتار کنند که آن را می ببینند. آن کسی که آن را جنگ می بیند، در زدن رقیب لحظه ای درنگ نمی کند. دوست دیگر که آن را سفره می‌بیند از داشتن سفره ای بزرگتر خوشحال می شود. اما سفره دیگران را خراب نمی کند. و نفر سوم، که آن را مثل زندگی می بیند، خود را به آب و آتش نمی زند تا فلان پروژه را بگیرد. او با کارش حال می کند، همان طور که با زندگیش.

تا اینجا فکر کنم موفق شدم معنی استعاره را تا حدی روشن کنم. در حدی که خودم فهمیدم. اما این وسط چیزی کم است. آیا می شود برای خود استعاره، استعاره ای تعیین کرد؟ منظورم این است که آیا می توانیم استعاره با مفهوم دیگری که خوب می شناسیم برای خودمان جا بندازیم؟

این کار دو تا سود دارد: یکی اینکه دیگر مجبور نیستیم از کلمه نه چندان استعاره مرتب تکرار کنیم. دوم اینکه خودمان بهتر می فهمیم. سوم اینکه وقتی یک نفر بخت برگشته مثل من بخواهد برای کسی آن را توضیح دهد، لازم نیست صغرا کبرا بچیند.

اگر موافقید بیاید تلاش مان را شروع کنیم.

اول، برای اینکه ذهن مان گرم شود تعدادی نمونه استعاره را لیست می کنم. برای چیزهای مختلف.

بعد، یک لیست از گزینه ها پیشنهاد می کنم. چیزهایی که شاید استعاره را برای ما بهتر جا بیندازد.

و در آخر، تلاش می کنیم از بین آنها چندتا مناسبترش را انتخاب کنیم.

 

چند نمونه استعاره برای چیزهای مختلف

  • دیدن فیلم در سینما مثل یک تور مسافرتی است. توری که یک لیدر دارد به نام کارگردان. او می گوید در طول این سفر چه ببینیم و چه نبینیم. و همسفرانی که مثل ما بلیت گرفته اند و به این سفر آمده اند.
  • ازدواج کردن مثل تاسیس یک شرکت است. با دونفر سهامدار و شریک. هرکسی آورده ای دارد و وظایفی و سهمی از دستاوردها.
  • مغز مثل ماهیچه است. برای اینکه قوی سرحال بماند باید ورزش کند. (مثلاً با چالش فکری، مطالعه، فکر کردن منظم) مغزی که مدتی بلااستفاده باشد، افت می کن و دیگر زور ندارد وزنه های حتی نه چندان سنگین را هم بلند کند (دیگر نمی تواند مسائل را حل کند یا چیزهای جدیدی یاد بگیرد.)
  • اداره کردن یک کسب و کار، مثل تنیس بازی کردن تنیس روی بال هواپیماست. هم باید  خودت را بپایی، هم توپ را و هم هواپیما را (لینک)

حالا که ذهن مان گرم شد برویم سراغ گزینه ها (راستی، ذهن که مثل دست و پا نیست که گرم بشود. من هم برای رساندن بهتر منظورم، ناخواسته از یک استعاره استفاده کردم)

لیست گزینه های پیشنهادی «استعاره برای استعاره»

  • عینک: فکر می کنم این به ذهن شما هم رسیده. وقتی می گوییم استعاره نحوه‌ی دیدن دنیای اطراف است، طبیعی است که عینک نوک زبان مان باشد 🙂

مثلاً  اگر من با عینکی به رنگ قرمز به کسب وکار نگاه می کنم. همه چیز را رقابتی و خونین می بینم. یا اگر عینک انسان نیکوکار و سفره دار را  به چشمم بزنم، کار را جور دیگری می بینم. سفره ای برای رفع گرسنگی خودم و فرصتی برای سیر کردن دیگران.

  • زبان: زبان برای بیان پیام و حرف توی مغزمان است. استعاره هم به نوعی همین کار را می کند. هرکسی زبان خودش را دارد. و هرکسی استعاره خودش.

مثلاً اگر زبان من برای توصیف کسب وکار شاعرانه باشد، کار را هم شاعرانه و دلی می ببینم و نه رقابتی. اگر زبانم پیچیده و مبهم باشد، کار را هم همین طور می بینم. اگر زبان ریاضی را دوست داشته باشم، دوست دارم کسب و کار را هم با کمک ریاضی پیش ببرم.

  • آهنگ محبوب: یکی آهنگ محبوبش رپ است: تند و گزنده. آن یکی پاپ: احساسی، عاشقانه شاید هم حماسی.

اگر از نظر من کسب و کار شبیه  این آهنگ همایون شجریان باشد، در آن صورت دوست دارم ریتم کارم هم ملایم باشد. همراه با لذت از لحظه. تیکه آهنگ: گل بکاریم، … و اگر شبیه زندان چاوشی: دوست دارم با پروژه های حماسی بگیرم و در همه لحظات کارم، انرژی و شور تزریق کنم. (دقت کنید اینها صرفاً مثالهایی برای استعاره است و ربطی به آزمون های خودشناسی و تیپ های شخصیتی ندارد!)

نظر شما چیست؟ کدامیک از اینها را به عنوان استعاره انتخاب کنیم؟ پیشنهاد بهتری دارید؟ پایین توی کامنت بنوییسید

پادگان: اگر کیفیت آموزش های سربازان را از نزدیک ندیدید این را بخوانید!

مراسم صبحگاه بود. با حدود ۱۰۰۰ نفر سرباز و درجه دار.

فرمانده مراسم، معاون آموزش پادگان بود. نفر شماره یک حوزه آموزش یک پادگان آموزشی. اصل جنس.

البته بالاتر از او می‌شد فرمانده پادگان. اما مسئول اصلی آموزش سربازان جناب معاون بود. سرهنگ رفیعی (اسم واقعی نیست)

یک سرهنگ بسیار جدی و با دیسیپلین. از آنهایی که از نوجوانی مشخص بود آخرش می‌روند توی نظام.

سرهنگ رفیعی اصرار داشت سربازان آموزش‌ها را به صورت رسمی و طبق آیین‌نامه‌ها یاد بگیرند و رعایت کنند.

خودش هم پایبند بود. مثلاً وقتی می‌خواست بگوید برنامه فردا ساعت ۷ صبح هست، می‌گفت: هفت دو صفر (۷:۰۰)

یا برنامه عصرگاهی ساعت ۵ و و ۵ دقیقه عصر است می‌گفت: ساعت هفده صفر پنج (۱۷:۰۵)

برگردیم به مراسم صبحگاه. مراسم راس هفت دو صفر شروع شده بود.

بیست دقیقه‌ای گذشته بود. بعد از روتین‌های مراسم (قرائت قرآن، نیایش، سرود …) سرهنگ رفیعی رفت در جایگاه تا نکاتی را یکجا به همه سربازان تحت آموزشش گوشزد کند.

وسط صحبت هایش متوجه شد که یک نفر دارد از دور به میدان نزدیک می شود. (موقع برگزاری مراسم هیچکس خارج از صفوف و جایگاه های تعیین شده نباید باشد. هرکسی یا در صف است، یا در جایگاه، یا دارد پست می دهد) پس راه رفتن کسی خارج از صف، امری نادر بود.

آن نفر داشت نزدیک و نزدیک‌تر می شد.

بله، ایشان فرمانده پادگان بود.

طبق آیین نامه نظامی، وقتی یک مقام ارشد به یک دسته یا جمع می‌شود، آن دسته به احترم مقام ارشد، باید روی خود را به سمت او برگردانند تا به آن مقام ارشد بی‌اعتنایی و بی‌احترامی نشود. وظیفه صدور فرمان احترام، با ارشدترین فرد آن دسته است.

حالا فرمانده – بالاترین مقام آن پادگان- داشت از پشت جمعیت و از سمت راست میدان، وارد می‌شد. و تنها کسی که او را می دید جناب معاون بود. ارشد میدان.

او باید دسته‌ای از سربازان را که به فرمانده نزدیک‌تر بودند، را با فرمانی به سمت فرمانده راهنمایی می‌کرد.

سرهنگ باید با فرمانی نظامی به آنها می‌گفت که به سمت فرمانده برگردند.

فرمان این بود: ضلع شمالی میدان، به چپ چپ!

از شانس بد سرهنگ رفیعی، ضلع شمالی میدان سربازان صفر بودند. و به نظر شما این عزیزان می توانستند تشخیص دهند ضلع شمالی میدان آنها هستند؟ (فرض کنیم که چپ و راست را می توانستند بفهمند)

البته بعید بود ما لیسانسیه‌ها و فوق لیسانس‌ها هم می‌فهمیدیم. لابد من که نمی‌دانستم.

خلاصه، با صدور فرمان، میدان شده بود عین لانه مورچه که داخلش آب ریخته باشی. گروهی به چپ برگشتند، گروهی به راست، و بقیه هم برگشتند تا آنها را تماشا کنند.

من هنوز هم جهت‌ها را خوب تشخیص نمی دهم. این تقصیر سرهنگ رفیعی نیست. اما اینکه آن روزکسی نمی‌دانست ضلع شمالی میدان کجاست، یقیناً تقصیر سرهنگ بود.

یادم نمی آید کسی در روزهای آغازین آموزش، اضلاع میدان را یاد داده باشد. اما شعارها را خوب بلد بودیم: ایمان، آموزش، انضباط.

اینها روی کل در و دیوار پادگان حک شده بود. اما روی هیچ دیواری ننوشته بود ضلع شمالی.

 

توضیح درباره عکس: عکس بالا مربوط به یکی از مراسمات صبحگاه همان پادگان ماست. البته در روزی دیگر و مراسمی دیگر. عکس را از اینترنت برداشتم.

داستان پادگان: عذاب وجدان

از تهران دستور رسید که سربازان ستاد زیاد هستند و سربازان مرز کم. باید تعدادی از ستاد بروند مرز.

این یعنی تعدادی از ما باید از زیر کولرهای ستاد فرماندهی، برویم روی دکل‌های مرزی پست بدهیم. جایی دور و پر از پشه (توی جنوب به این پشه‌ها میگن پشه کوره. نمی دانم معنیش چیست)

ولوله‌ای به‌پا شد. از پنجاه سرباز باید ده‌تا شان می‌رفتند مرز.
از هر بخش یکی.
نوبت به بخش ما رسید. واحد فاوا.
تا قبل از این دستور، ما ۶ نفر بودیم. با هم‌خوب بودیم. و حالا یکی باید می‌رفت. به زور. به زور رئیس فاوا.

رئیس یک هفته مهلت داشت تا آن یک نفر را معرفی کند.
در این یک هفته ما آدم‌های دیگری شده بودیم.

دست به کارهای می زدیم که تا هفته قبل از ما بعید بود. مثلاً جلسات پنهانی دو سه نفره برای اینکه اسم فلان سرباز را که کمتر با ما صمیمی بود، خودمان در دهان رئیس بیندازیم. لابی با معاون واحد، راه اندازی جنگ روانی (مثلا پخش شایعه که رئیس، انتخابش فلانی است) و از همه جالب‌تر، نشان دادن توانمندی‌‌هایی که تا حالا دیده نشده بود.
سربازانی که تا حالا به راحتی از هرکاری جیم‌ می‌شدند حالا شده بودند متخصصانی که واحد یک روز هم‌ نمی‌توانست بدون آنها سرپا بماند. اینقدر که پرتلاش شده بودند و مسئولیت پذیر.

روز موعود فرا رسید.

دل توی دل‌مان نبود. چه منِ با درجه ستوان دوم که همیشه نان آن دو ستاره روی دوشم را می‌خوردم، چه آن سرباز صفری که فارسی را هم به سختی صحبت می کرد.

البته رفتن برای من سخت تر از آن سرباز بود.

من با داشتن مدرک بالاتر، سن بالاتر و درجه بسیار بالاتر (حتی بالاتر از بعضی از کادر‌ی‌ها) سقوط از ستاد فرماندهی به دکل مرزی مطمئناً خُرد کننده‌تر بود.

پس در آن هفته جلسات پنهانی‌ام بیشتر و لابی‌هایم سنگین‌تر از بقیه بود. برای نرفتن به مرز دست و پا می زدم.

بار اولم هم نبود. قبلاً هم یک بار از چنین موقعیتی جان سالم به در بردم.

تا نتیجه لابی‌ها مشخص شود، بد نیست برویم و ماجرای اولین تجربه فرارم از سقوط را برایتان تعریف کنم.

برویم به تابستان ۱۳۹۰، پادگان آموزشی مرزبانی کرمانشاه.

روز آخر آموزشی همه سربازان را در وسط حیات پادگان جمع کرده بودند. منتظر اعلام نتیجه تقسیم بودیم.

صحنه‌ای شبیه صحرای محشر شده بود. هوا گرم بود و دلها هراسان و نگران.

تا چند دقیقه دیگر تکلیف ۱۹ ماه زندگی سربازی‌مان مشخص می‌شد.


نوبت به اعلام گروهان ما رسید. گروهان ۱۶۰ نفره جهاد.

من جزو تنها سه نفر با مدرک ارشد بودم. خیالم راحت تر از بقیه بود. مطمئن بودم می‌افتم استان خودم (خوزستان).

یکی یکی سهمیه استان ها را می‌خواندند: سربازان سهمیه استان سیستان و بلوچستان: رضا احمدی، امیر دهقان، داریوش نرگسی …

سهمیه استان کرمان: میثم حسینی، فرزاد خدایاری … رسید به سهمیه استان خوزستان:… دل توی دلم نبود.

خواند و خواند. خوزستانی ها تمام شد.

خدای من! اسم مرا نخواند.

بی‌شعورها درجات پایین‌تر از من را فرستاده بودند استان بومی خودشان. پس من چی؟

نوذر صیفوری بوشهر. بله مرا فرستاده بودند بوشهر.
محشر حالا برایم جهنم شده بود.
خوزستان گرم بود ولی استان خودم بود. می‌توانستم جابجا شوم و بروم جای بهتر. اما بوشهرِ شرجیِ جهنمی را چطور می توانستم تحمل کنم؟!
این اولین تجربه سقوطم بود. اما هنوز ادامه دارد.

بعد از تقسیم، رفتیم بوشهر. ستاد فرماندهی دریابانی (مرزبانی).
محشری دیگر. آنجا هم باید تقسیم می شدیم. قرار نبود همه در ستاد بمانند. سه چهار نفری را نگه می‌داشتند و بقیه را می‌فرستادند مرز. می رفتند روی دکل پیش پشه کوره‌ها.


با خودم گفتم محشر قبلی را که باختم، اینجا را باید قبل از تقسیم کاری بکنم.

موقع نماز ظهر بود. رفتم وضوخانه. همه افسران ارشد آنجا بودند.

از همان جا شروع کردم. اول، معاون نیروی انسانی به عنوان اصلی‌ترین مقام در تقسیم سربازان، بعد رئیس فاوا، بعد کارشناس فاوا، بعد مرفوک و هر بخشی که به رشته‌ام (آی تی) مربوط می شد را پرزنت کردم.
خوشبختانه نتیجه داد. فاوا گفت نیاز داریم. وقتی درجه و مدرکم را بهشان گفتم خودشان آدم فرستادند تا جذبم کنند.

موفق شدم در ستاد بمانم. در ستاد فرماندهی دریابانی بوشهر (روی اتیکت هایمان مخففش را می نوشتند: ف.د.ا)

حالا ۶ ماه بعد از خدمت در ستاد و جا افتادن و آشنا شدن با همه، دست تقدیر مرا دوباره در خطر سقوط قرار داد. ببخشید سه‌باره.

و این بار هم لابی و این بار هم تقلا.

نتیجه لابی‌ها این بار هم جواب داد. مرا نگه داشتند. سربازان لیسانسیه واحد را هم نگه‌اشتند. پس آن یک نفر کی بود؟

همان سرباز صفر. همان که فارسی صحبت‌کردن بلد نبود. و البته لابی‌کردن هم بلد نبود.

حال ما ۵ سرباز باقی مانده در آن لحظه این بود: خوشحال از ماندن اما پر از عذاب وجدان. می‌دانستیم چه کردیم.

از نتیجه کار خوشحال بودیم اما از کارهایی که کردیم معذب.

این بود که هرکسی می خواست وجدانش را آرام کند.

من با پول آرامش کردم. چطور؟
روزی که سرباز صفر می‌خواست راهی مرز شود، تا دم در بدرقه‌اش کردم و یک اسکناس ۱۰ هزار تومانی (معادل ۱۰۰ هزار تومان امروز) در جیبش گذاشتم تا آرام شوم.

دوست دیگری که نمی‌خواهم نامش فاش شود، با کمی اشک خودش را آرام کرد. یکی دو نفر را هم یادم است که آن روز را با کار سنگین برای واحد، برای خود قابل تحمل کردند.
ما ۵ نفر دوباره شدیم همان سربازان قدیمی. نسبت به یکدیگر مهربان و در مقابل وظایف واحد جیم‌زن.

درس های بازاریابی با بامیه

مرورچند اصطلاح بازاریابی با یک داستان از دوره نوجوانی: عرضه و تقاضا، اشباع بازار، مداخله در بازار / مرور ۴P

یکی دوبار در نوجوانی دست‌فروشی را تجربه کردم. به عنوان یک منبع پول توجیبی برای تابستان. عجیب اینکه این کار در آن سالها به شدت بین هم و سن و سالانم مد شده بود. و عجیب‌تر اینکه همه فقط بامیه می‌فروختند (منظورم، بامیه رفیق زولبیاست نه آن بامیه پختنی)

نمی‌دانم از بین این همه فرصت شغلی چرا دست‌فروشی و از بین آن همه کالا و خدمات، چرا بامیه جذابیت پیدا کرده بود. از هر کوچه‌ای که رد می‌شدی این صدا به گوشت می‌رسید: « بدو بامیه، بدو بامیه»

با یک ظرف شبیه دیس در دست. و سلفونی که روی آن کشیده شده بود.

عصرهای تابستان که هوا کمی قابل تحمل‌تر می شد، حداقل ده نفر دیس به دست می دیدی که «بدو بامیه، بدو بامیه» می گفتند واز کنارت رد می شدند و با بلندتر کردن صدا تو را دعوت می کردند به خریدن.

داد زدن تنها روش پروموشن شان بود و چرخ زدن در کوچه تنها روش توزیع آن بچه‌ها بود. قیمت ها هم همه مثل هم. دانه ای ۲۰ تومان ( نه ۲۰ هزار تومان) بود. حاشیه سود خوبی داشت. تقریباً ۱۰۰ درصد. ولی کسی حاضر نبود قیمتی متفاوت و رقابتی داشته باشد. نمی دانم چرا. (استراتژی قیمت گذاری)

نمی‌دانم به کی می فروختند. چون تعداد عرضه کنندگان از تعداد خریداران بیشتر بود. (عرضه < تقاضا)

به زبان امروزی، بازار فروش بامیه اشباع شده بود.

تابستان پس از دوم راهنمایی بود که من هم وارد این بازارشلوغ شدم، بدون هیچ استراتژی خاصی برای ورود به بازار(go to market strategy). همان نوع کالا و همان نوع بسته بندی (دیس با سلفونی روی آن)، با همان قیمت (دانه ای ۲۰ تومان)، همان روش فروش (چرخ زدن در کوچه‌ها) و همان شیوه تبلیغ (داد زدن)

و من چون هم صدایم ضعیف بود(نقطه ضعف) و هم بازارظرفیتش را نداشت (تهدید) هر روز عصر با دیس پر،از خانه به محل کار (کوچه) می رفتم و با همان دیس پر، دوباره به خانه بر می گشتم. البته پر پر هم نبود. چون دو سه تایی را خودم خورده بودم.

یک روز که دیدم کوچه های نزدیک دیگر کشش ندارد، رفتم به سراغ کوچه های دورتر (سگمنت جدیدی از بازار. یک سگمنت جغرافیایی جدید)

محله ای جدید با مشتریانی جدید. البته کلمه مشتری گمراه کننده است. چون آنها فقط شهروندانی بودند که در خانه هایشان داشتند زندگی شان را می کردند. تازه، اگرهم مشتری بودند، مشتری من نبودند.

ظهر بود و هوا گرم و کوچه خلوت. چه تایم بدی برای فروش انتخاب کردم. ناامیدانه داشتم در کوچه پرسه می زدم که صدای همهمه چند بچه توجهم را جلب کرد. چند خانه جلوتر جلوی سایبان خانه داشتند بازی می کردند. صدایم را بلند کردم: «بدو بامیه، بدو بامیه»

تبلیغم جواب داد. بچه ای به دو رفت داخل خانه و به دو برگشت. ۶۰ تومن در دست. سه تا بامیه خرید برای خودش و آن دو تا همبازی اش. به به. یک دشت خوب آن هم در جایی که انتظار نداشتم و در موقعی از روز که فکرش را نمی کردم.

خوشحال بودم که با دیس پر به خانه بر نمی گردم. آن فروش شیرین، باعث شد عصرهم برگردم به همان کوچه. خبری از آن بچه ها نبود. بقیه ساکنان کوچه هم نخریدند.

گفتم لابد بچه های آن خانه، صبح ها می زنند بیرون. این بود که فردا صبح، باز از آن کوچه گذشتم. و باز همان بچه ها مشغول بازی بودند. صدایم را بلند کردم. این دفعه هم جواب گرفتم. همان بچه به دو پرید داخل و به دو برگشت و ۶۰ تومان آورد و سه تا خرید.

فردا صبح دوباره به طمع فروش به آن سه تا بچه – این تنها مشتریان من- به آن کوچه رفتم. باز هم همان بچه به دو رفت داخل. اما برنگشت. این بار پدرش آمد. البته نه برای خرید، که برای دعوا کردن با من.

پدر فهمیده بود که هر روز همان ساعت کسی می آید و بعد از گفتن «بدو بامیه» بچه اش به دو می‌رود سراغ پدر و به مبلغ ۶۰ تومان تلکه اش می کند. این بار اجازه نداد معامله سر بگیرد. مرا دعوا کرد که چرا هر روز میایی اینجا و بچه ها را بُخوری می کنی. دیگر اینجا نیایی.

در واقع او که نتوانست جلوی بچه هایش را بگیرد، جلوی مرا گرفت (به زبان اقتصاد، وقتی نتوانست سمت تقاضا را مدیریت کند، رو آورد به مداخله در سمت عرضه)

پدر، با این کارش رزق فروش هر روز صبح مرا قطع کرد. آن کوچه دیگر کوچه من نبود.

نمی دانم چند روز طول کشید، اما بعد از آن اتفاق، من قید آن کوچه و آن شغل و آن بامیه ها را زدم.

اما هنوز کنجکاوم بدانم چرا در آن سالها دستفروشی آن هم بامیه در شهرم مد شده بود. شما می‌دانید؟ 🙂 توی کامنت بنویسید 👇

چطور بدون پول، زندگی در طبقات بالا را تجربه کردم؟ (این نوشته انگیزشی نیست!)

من جزو طبقه متوسط هستم. شاید هم پایین. همیشه همینجا بودم. هیچ وقت سطح بالاتر را تجربه نکردم. سطح زندگی کسانی که میلیون، پول خوردشان است. و شاید هم میلیارد.

درکی ندارم که در آن نوع از دارندگی، افراد چه درکی از زندگی دارند. خوشی هایشان چیست، دغدغه هایشان کدام است. اصلاً چطور آن‌قدر پول دارند.

گاهی دوست دارم آن سطح از داشتن را هم تجربه کنم. چنانکه نقطه مقابلش یعنی نداشتن را در ایامی تجربه کردم. به خوبی!

لازمه‌ی این کار این است که یا به پولی هنگفت برسم یا پولی هنگفت بهم برسد. که هردو گزینه فعلا منتفی است.

در این فکرها، در همان سطح خودم داشتم زندگی می کردم تا اینکه یک روز … (اشتباه نکنید نه از ارث آنچنانی خبری بود و نه بلیتم جایی برده)

تا اینکه یک روز حین بازی کردن با موبایل، چیزی که دنبالش بودم را یافتم. تجربه‌ی دارندگی. البته از نوع مجازی و در همان دنیای بازی.

این بازی از نوع استراتژیک که جایی را فتح می کنی یا نوع سکه‌ای که هویج بخوری و سکه ببری نبود. بازی با اعداد بود.

از اینها که اعداد به صورت بلوک هایی بر تو نازل می شوند و باید طوری روی هم بچینی که اعداد بزرگتری بسازی.

بعد میروی مرحله بعد، و بلوک های بزرگتر گیرت می آید. حالا میتوانی بلوک هایی بزرگتر تر بسازی. تا هرکجا که بتوانی.

بازی های زیادی با این سبک وجود دارد، اسم بازی من X2 Blocks بود. اولین بار روی گوشی همسرم دیدم.

توضیح روش انجام بازی

در مرحله اول، با بلوک های زوج ۲، ۴،۶، ۸، تا ۶۴ شروع به بازی می کنی.

دو بلوک یکسان وقتی کنار یا روی هم قرار بگیرند، با هم جمع می شوند و تبدیل به بلوک بزرگ تر می شوند. مثلاً ۲ می رود روی ۲ می شود ۴.

۴ می رود کنار ۴ می شود ۸.

۸ را می گذاری روی ۸ می شود ۱۶

و ۶۴ با ۶۴ می دهد ۱۲۸.

البته می توانی زرنگی کنی و با سه بلوک یکسان، به عدد بزرگتری برسی. مثلا ۳ تا بلوک ۸ کنار هم به جای ۲۴ می‌شود ۳۲.

خلاصه وقتی توانستی با اینها یک بلوک بزرگ مثل ۱۰۲۴ بسازی، سیستم به تو یک بلوک بزرگتر می دهد و وارد مرحله بعد یا بهتر است بگوییم سطح بعدی می شوید.

در سطح اول، بزرگترین بلوک ما ۶۴ بود و بلوک ها شامل اعداد زوج از ۲ تا ۶۴ هستند.

وقتی به سطح دوم رسیدی، بلوک ۲ را حذف می کند به جایش ۱۲۸ می دهد.

حالا بساز و بساز تا به سطح بالاتر بروی. تا بتوانی بلوکهای ۲۵۶، و بعد ۵۱۲، و بعد ۱۰۲۴ و … را بگیری و همینجور هی از نردبان سطح‌ها بالاتر بروی.

البته به این آسانی هم نیست. قلق دارد. مثلا اگر بلوک کوچکی زیر بلوک بزرگتر قرار بگیرد و نجاتش ندهی، همانجا می ماند و عملاً ارتفاع آن ستون را بیخود و بدون کسب امتیاز، بلندتر می کند.

و اگر تعداد این ستونها زیاد شود و به سقف برسد، رسماً می سوزی. به قول امروزی‌ها گیم‌اُور می‌شوی.

این هم تصویری از یک بازی گیم‌اُور شده‌ی من ↓

حالا برویم سراغ داستان بازی‌کردن من

اوایل به شدت مشکل داشتم. مثلا در عکس بالا دیدید که در ۳۳K  گیم‌اور شدم.

در بهترین حالت به بلوک ۱۳۳ هزار می رسیدم و دوباره گیم‌اور.

حتی با خرج کردن امتیازاتی که حین بازی هم می‌داد به جایی نمی‌رسیدم.

حرصم درآمده بود. و وقتی می‌دیدم همسرم به راحتی چند میلیون را هم رده کرده حسودیم می‌شد.

همین انگیزه‌ای شده بود که ادامه بدهم. هر روز بازی می‌کردم. بدون پیشرفت خاصی.

برای خودم هدف گذاشته بودم که حداقل به یک میلیون برسانمش.

بعد از چند هفته مرارت بالاخره رسیدم (توی عکس ۱M را می‌بینید؟)

برای منی که این مدت همش با هزار و نهایتاً صدهزار سروکار داشتم، چه کیفی داشت دیدن یک عدد میلیونی روی صفحه بازی.

انگیزه‌ام بیشتر شد. حالا هدفم این بود که به رکورد همسرم برسم. رکوردش ۱۳۰ میلیون بود. (یعنی بلوک ۱۳۲M)

برای رسیدن به این عدد، باید ضمن حفظ ۱M و تلاش برای گیم‌اور نشدن، آن ۱M را می‌رساندم به ۲M.

بعد ۲M را می کردم ۴M

و ۴M را می کردم ۸M

و ۸M را می کردم ۱۶M

و ۱۶M را می کردم ۳۲M

و ۳۲M را می کردم ۶۴M

و ۶۴M را می کردم ۱۳۲M.

می بینید! نوشتنش هم سخت است. چه رسد به رسیدن.

و به این هم رسیدم. بلوک پرافتخار ۳۳M.

حسابی خوشحال بودم.

اما مگر وسوسه رسیدن به ۱ میلیارد مرا رها می‌کرد.

هدف هیجان انگیزی بود. اینکه از میلیون وارد باشگاه بیلیون بشوم و به جای ۱M نشان  ۱B را دریافت کنم (بیلیون همان میلیارد هست).

یک هفته طول کشید تا به یک میلیارد رسیدم.

به به… چه کیفی داشت!

و تاج میلیاردر شدن رفت روی سرم.

اینجا سطح دیگری بود. میلیونی که تا دیروز آرزویم بود حالا پول خوردم بود.

با وجود بلوک‌ یک میلیاردی و بلوک ۱۳۴ میلیونی و بلوک ۶۷ میلیونی، بلوک ۱ میلیونی عددی نیست.

توی عکس زیر سرمایه من را می ببنید. اعداد گنده. و آن گوشه هم یک میلیون پول خورد.

از این پیشرفت داشتم لذت می‌بردم. از رکورد همسرم هم زده بودم جلو.

حالا همه چیز داشتم. چندمیلیارد پول مجازی و افتخار جلو زدن از رقیبم.

اما سیر نمی‌شدم.

رفتم برای فتح سطح بعدی: ۱۰ میلیارد!

رسیدم. توی همان روز رسیدم. حتی بیشتر از ۱۰ هم شد. ۱۷ میلیاااارد.

به نظرتان چرا این دفعه زودتر از سطح بعدی رسیدم؟

درکش سخت نیست. چون هم بلوک‌های بزرگتری در اختیار داشتم و هم امتیاز بالاتری. و هرجا نیاز می‌شد کمی امتیاز خرج می‌کردم و شرایط را در کنترل می‌آوردم.

همین زود رسیدن، باعث شد آرام ننشینم و به سطح های بعدی فکر کنم.

تارگت بعدی ۱۰۰ میلیارد بود. آن را هم زدم (از انیجا به بعد عکس نگرفتم 🙂

خیلی زود به سطح ۱۰۰۰ میلیارد هم رسیدم.

حالا دیگر واقعاً میلیارد هم پول خوردم بود.