بازاریابی

درس های بازاریابی با بامیه

مرورچند اصطلاح بازاریابی با یک داستان از دوره نوجوانی: عرضه و تقاضا، اشباع بازار، مداخله در بازار / مرور ۴P

یکی دوبار در نوجوانی دست‌فروشی را تجربه کردم. به عنوان یک منبع پول توجیبی برای تابستان. عجیب اینکه این کار در آن سالها به شدت بین هم و سن و سالانم مد شده بود. و عجیب‌تر اینکه همه فقط بامیه می‌فروختند (منظورم، بامیه رفیق زولبیاست نه آن بامیه پختنی)

نمی‌دانم از بین این همه فرصت شغلی چرا دست‌فروشی و از بین آن همه کالا و خدمات، چرا بامیه جذابیت پیدا کرده بود. از هر کوچه‌ای که رد می‌شدی این صدا به گوشت می‌رسید: « بدو بامیه، بدو بامیه»

با یک ظرف شبیه دیس در دست. و سلفونی که روی آن کشیده شده بود.

عصرهای تابستان که هوا کمی قابل تحمل‌تر می شد، حداقل ده نفر دیس به دست می دیدی که «بدو بامیه، بدو بامیه» می گفتند واز کنارت رد می شدند و با بلندتر کردن صدا تو را دعوت می کردند به خریدن.

داد زدن تنها روش پروموشن شان بود و چرخ زدن در کوچه تنها روش توزیع آن بچه‌ها بود. قیمت ها هم همه مثل هم. دانه ای ۲۰ تومان ( نه ۲۰ هزار تومان) بود. حاشیه سود خوبی داشت. تقریباً ۱۰۰ درصد. ولی کسی حاضر نبود قیمتی متفاوت و رقابتی داشته باشد. نمی دانم چرا. (استراتژی قیمت گذاری)

نمی‌دانم به کی می فروختند. چون تعداد عرضه کنندگان از تعداد خریداران بیشتر بود. (عرضه < تقاضا)

به زبان امروزی، بازار فروش بامیه اشباع شده بود.

تابستان پس از دوم راهنمایی بود که من هم وارد این بازارشلوغ شدم، بدون هیچ استراتژی خاصی برای ورود به بازار(go to market strategy). همان نوع کالا و همان نوع بسته بندی (دیس با سلفونی روی آن)، با همان قیمت (دانه ای ۲۰ تومان)، همان روش فروش (چرخ زدن در کوچه‌ها) و همان شیوه تبلیغ (داد زدن)

و من چون هم صدایم ضعیف بود(نقطه ضعف) و هم بازارظرفیتش را نداشت (تهدید) هر روز عصر با دیس پر،از خانه به محل کار (کوچه) می رفتم و با همان دیس پر، دوباره به خانه بر می گشتم. البته پر پر هم نبود. چون دو سه تایی را خودم خورده بودم.

یک روز که دیدم کوچه های نزدیک دیگر کشش ندارد، رفتم به سراغ کوچه های دورتر (سگمنت جدیدی از بازار. یک سگمنت جغرافیایی جدید)

محله ای جدید با مشتریانی جدید. البته کلمه مشتری گمراه کننده است. چون آنها فقط شهروندانی بودند که در خانه هایشان داشتند زندگی شان را می کردند. تازه، اگرهم مشتری بودند، مشتری من نبودند.

ظهر بود و هوا گرم و کوچه خلوت. چه تایم بدی برای فروش انتخاب کردم. ناامیدانه داشتم در کوچه پرسه می زدم که صدای همهمه چند بچه توجهم را جلب کرد. چند خانه جلوتر جلوی سایبان خانه داشتند بازی می کردند. صدایم را بلند کردم: «بدو بامیه، بدو بامیه»

تبلیغم جواب داد. بچه ای به دو رفت داخل خانه و به دو برگشت. ۶۰ تومن در دست. سه تا بامیه خرید برای خودش و آن دو تا همبازی اش. به به. یک دشت خوب آن هم در جایی که انتظار نداشتم و در موقعی از روز که فکرش را نمی کردم.

خوشحال بودم که با دیس پر به خانه بر نمی گردم. آن فروش شیرین، باعث شد عصرهم برگردم به همان کوچه. خبری از آن بچه ها نبود. بقیه ساکنان کوچه هم نخریدند.

گفتم لابد بچه های آن خانه، صبح ها می زنند بیرون. این بود که فردا صبح، باز از آن کوچه گذشتم. و باز همان بچه ها مشغول بازی بودند. صدایم را بلند کردم. این دفعه هم جواب گرفتم. همان بچه به دو پرید داخل و به دو برگشت و ۶۰ تومان آورد و سه تا خرید.

فردا صبح دوباره به طمع فروش به آن سه تا بچه – این تنها مشتریان من- به آن کوچه رفتم. باز هم همان بچه به دو رفت داخل. اما برنگشت. این بار پدرش آمد. البته نه برای خرید، که برای دعوا کردن با من.

پدر فهمیده بود که هر روز همان ساعت کسی می آید و بعد از گفتن «بدو بامیه» بچه اش به دو می‌رود سراغ پدر و به مبلغ ۶۰ تومان تلکه اش می کند. این بار اجازه نداد معامله سر بگیرد. مرا دعوا کرد که چرا هر روز میایی اینجا و بچه ها را بُخوری می کنی. دیگر اینجا نیایی.

در واقع او که نتوانست جلوی بچه هایش را بگیرد، جلوی مرا گرفت (به زبان اقتصاد، وقتی نتوانست سمت تقاضا را مدیریت کند، رو آورد به مداخله در سمت عرضه)

پدر، با این کارش رزق فروش هر روز صبح مرا قطع کرد. آن کوچه دیگر کوچه من نبود.

نمی دانم چند روز طول کشید، اما بعد از آن اتفاق، من قید آن کوچه و آن شغل و آن بامیه ها را زدم.

اما هنوز کنجکاوم بدانم چرا در آن سالها دستفروشی آن هم بامیه در شهرم مد شده بود. شما می‌دانید؟ 🙂 توی کامنت بنویسید 👇