تقوا ظریفتر است از آنچه فکر می کنی!

***

معمولاً در نوشته‌هایم اسم افراد را هم می‌برم. اما امروز داستانی بدون اسم برایتان تعریف می‌کنم.

داستانی از تقوا و ظرافت‌هایش؛ از حق‌الناس و سختی‌هایش.

یکی از دوستانم پروژه‌ای را برای یک سازمان انجام می‌داد. پروژه به این صورت بود که در قبال خدماتی که به سازمان کارفرما داده می‌شد، پول آن را  ارباب رجوع آن سازمان می‌دادند. در واقع این سرویس برای ارباب رجوع بود و نه خود سازمان.

این دوست ما که رئیس شرکت هم بود، تعرفه خدمات را از روز اول به صورت کاملاً قانونی و منصفانه تعیین کرد. به طوری که اگر استفاده کنندگان به اندازه هزار تومان از آن خدمات استفاده می‌کردند، او هم هزار تومان می‌گرفت.

سودش را هم داشت. سالی صدها میلیون تومان.

همه چیز روی روال خودش انجام می‌شد تا اینکه در یک روز کاملاً معمولی، فکری به ذهن دوست ما (رئیس شرکت) رسید:

چرا به جای ۱۰۰۰ تومان از مشتری، ۱۲۰۰ تومان نگیرم. نه کارفرما می‌فهمد و نه مشتری اعتراض می‌کند. خرجش یک تنظیم کوچک توی برنامه کامپیوتری است. خرج شرکت زیاد شده بالاخره. باید کاری کنیم.

 

چند روز بعد در جمعی، این دوست عزیز با خوشحالی از شاهکارش برای من حرف زد. اینکه با زرنگی توانسته درآمدش را ۲۰% بیشتر کند. آب هم از آب تکان نخورد.

من هم به زرنگی او آفرین گفتم. و دو تایی کلی کیف کردیم از این فکر بکر.

روزی دیگر این رفیق شفیق را دیدم. این بار در چهره اش خوشحالی نبود. نگران بود.

احتمالاً تو خواننده خوب حدس میزنی نگرانیش برای این بود که مبادا کارفرما یا مشتریان بفهمند و آبرویش برود و سودش هم بپرد.

اما نه! نه کارفرما و نه مشتری هیچکدام روحشان هم خبردار نمی‌شد.

او نگران چیز دیگری بود:

نکند این سود حرام باشد

 

حسابی خودخوری می‌کرد. می‌گفت: من می‌دانم که دارم توجیه می‌کنم که این حق ماست مبلغ تعرفه را بالا ببریم. راستش این سود اضافی نه قانونی است و نه منصفانه. اگر کارفرما و مشتری هم بفهمد احتمالاً ناراضی می‌شوند. احساس می‌کنم مشکل دارد.

و من که در جلسه قبل حسابی از زرنگیش تعریف و تمجید کردم این بار ادای آدم‌های کار درست را درآوردم. گفتم: بله بله، اشتباه است، حق الناس است. (جلسه قبلی حق الناس نبود!)

بنده خدا از منی مشورت می‌خواست که هربار نظرم ۱۸۰ درجه با قبل فرق می‌کرد.

حالا که در مقام مشاور قرار گرفتم باید نظری می‌دادم. بادی به غبغب انداختم و گفتم برو بپرس. از یک کارشناس دینی بپرس.

اگر ایمان دوستم مثل ایمان من، مثال آسمان بهاری متغیر بود، احتمالاً وسوسه‌ی چند صدمیلیون تومان سود شیرین اجازه نمی‌داد از این باقلوا بگذرد (تصور کن با صدمیلیون تومان چقدر می‌شود باقلوا خرید و خورد!)

اما او آن روز محکم بود. هم ایمانش، هم حرفش و هم عملش (و چقدر سخت است این هر سه را با هم داشتن)

گفت: من می‌دانم این پول مشکل دارد. پس چاره‌ای ندارم جز اینکه یا بپذیرم دارم سود حرام می‌خورم یا اینکه قید سود را همین امروز بزنم.

و با شجاعتی آموزنده، به کارمندش دستور داد سیستم را به حالت قبل برگردان.

و برگرداند.

 

راستش منِ سست ایمانِ ضعیف اراده به حالش غبطه خوردم. با خودم گفتم دیدی چطور چشمش را به سود چند صدمیلیون تومانی چرب و شیرین بست؟!

تو خواننده عزیز فکر می‌کنی تصمیم‌گیری در چنین لحظاتی به همین سادگی است که من اینجا نوشتم؟

البته که چنین فکری نمی‌کنی!

آخر مگر می‌شود تصاویر رویایی هزاران اسکناس پنجاه هزار تومانی را به راحتی پاک کرد؟

مگر می‌شود به‌آسانی و بدون ترس از لو رفتن، بدون اینکه فشاری پشت سرت باشد و بدون ترس از قانون، نزدیک به نیم میلیارد تومان پول را ندید گرفت؟

می‌شود؟

به جز تقوا چه چیزی می‌تواند این قدرت را به تو بدهد؟

به جز پرهیزکاری، کدام نیرو است که بتواند تو را آنقدر قوی کند که از این همه باقلوای مفت و چرب و شیرین پرهیز کنی؟

من فکر می کردم تقوا فقط یعنی نماز خواندن و روزه گرفتن.

فکر نمی‌کردم تقوا اینقدر ظریف باشد.

گمان نمی‌کردم حق الناس اینقدر دقیق و سخت باشد.

چقدر دشوار است که تو حقوق دیگران را بدون اینکه خودشان بدانند رعایت کنی.

بدون تشویق، بدون لوح تقدیر، بدون دوربین، بدون پخش گزارش در خبر ۲۰:۳۰ و بدون لایک گرفتن در اینستاگرام.

چقدر سخت است که تو در لحظه‌ای که فاصله‌ات با صدها میلیون تومان پول، تنها چند کلیک باشد به خود بیایی و ماوس را کنار بگذاری.

بدون ترس از قانون، بدون قاضی، بدون دادگاه و بدون نگرانی از اینکه در توئیتر لو بروی.

***

پانوشت۱: به شما خواننده محترم اطمینان می‌دهم که اصل این داستان را با امانتداری برای شما تعریف کردم. و این تصمیم دوست ما در آن لحظه از سر ترس از لو رفتن در آینده یا هرچیز دیگری نبود.

پانوشت۲: آن روز به این فکر افتادم که برای هر کسی در هر سطحی چنین موقعیت هایی پیش می‌آید. برای من ممکن است در حد هزار تومان کرایه تاکسی باشد و برای دوستم در حد چند صد میلیون تومان باشد و برای دیگری…

من که باید بگردم و هزار تومان هایی که با زرنگی به نفع خودم برداشتم پیدا کنم. یا جبران کنم یا بزنم به بی‌خیالی.

اگر اولین تصمیم را گرفتم، که چه بهتر.

اما اگر حتی نتوانستم از هزار تومان حق الناس هم بگذرم، پس دیگر حق ندارم بی‌انصافی در نظام بانکی و حق‌خوری ایران‌خودرو سایپا و کم‌شدن شارژم توسط همراه اول و ایرانسل را در بوق و کرنا کنم.

منی که امروز از هزار تومان نمی‌گذرم، چطور فردا از میلیاردها تومان چشم‌پوشی کنم؟! هر دو نامش دزدی است. هر که در توان خود!

راستی، شما را نمی دانم در چه موقعیت هایی بودید و هستید و خواهید بود. می‌توانید در صورت تمایل، بدون ذکر نام واقعی‌تان داستان خودتان را برای من و دیگران تعریف کنید.

۲۹ دی ۹۸

تصمیم برای انتقام سخت، از خود انتقام سخت تر است!

این روزها همه منتظرند که واکنش ایران به ترور سردار سلیمانی را ببینند.

مردم بسیاری خشمگین اند (از داخل و خارج)، گروهی آماده اند (از داخل و از خارج)، بعضی ها می ترسند (هم از داخل و هم از خارج) و افرادی نیز مسئول اند، این بار همه از داخل.

خشمگینان، ایرانیان و شیعیان و دست پروردگان فرهنگ مقاومت و شیفتگان حاج قاسم اند. از شام تا عراق، از یمن تا فلسطین، از افغانستان تا پاکستان، و از لبنان تا … خدا می داند. شاید پسر بچه ای در نیجریه باشد، یا دخترکی در بوسنی.

آنان که می‌گویند آماده‌اند، آنها هم فقط ایرانی نیستند؛ سید حسن از لبنان می گوید حزب الله خود را برای کاری بزرگ آماده کرده؛ الحوثی از یمن، فکرهایی در سر دارد؛ حشد الشعبی زخم خورده و عزادار را که می تواند آرام کند؟ بشار اسد شاید به این می اندیشد که وقت جبران است برای برادران ایرانی‌اش…

گروهی که می‌ترسند هم نه فقط دشمنان اند، که خودی ها هم در میانشان هست. آنها از جنگ از خرابی و از مردن وحشت دارند. همچنان که مردم آمریکا و «دولت نامردانش» از خشم ایرانی شیعه‌ی داغدیده و خشمگین ترسانند.

و افرادی که در این بین مسئولند، چقدر کارشان سخت است.

آنها باید جوابی بدهند که هم داغ خشمیگنان و داغداران را تسلی بدهد و هم دندان دشمن را بکشند (چه شکستنی!).

رهبر یک روز قبل از آن روز تلخ، گفت ما کشور را به سمت جنگ نمی بریم و چند ماه قبلش گفت که جنگ نمی شود.

و روز واقعه گفت، انتقام سختی می گیریم.

و فرماندهانش با جان و دل اعلام آمادگی کرده اند، که آری انتقام باید سخت باشد و سخت خواهد بود.

دشمن تهدید کرده که اگر پاسخت تند باشد، بد می بینی! آن رئیس جمهور کشور فرهنگ و تمدن(!) گفته که ۵۲ نقطه فرهنگی مهم و حیاتی‌تان را می زنیم.

و مردمش در اینستاگرام با تلمق  از ایران می خواهند به ما کاری نداشته باش. ما به این وحشی رای ندادیم (dear_Iran#)

در بین خود ما هم گروهی ترسیده اند که نکند جنگ شود و خانه خراب شویم!

حالا تو باشی، چه تصمیمی می گیری؟

طوری که هم دشمنتت را ادب کرده باشی، هم آبرو و عزت مردمت و کشورت و برادران و خواهران چشم انتظارت در دنیا را پاس داشته باشی و هم امنیت مردمت را نگه داشته باشی.

و چقدر سخت است این تصمیم!

تدبیر می خواهد و شجاعت و ایمان.

خدایا در این روزهای حساس، به رهبر ما و فرماندهانش و همه مسئولین تدبیر و شجاعت و ایمان بده.

آنچنان تدبیری که هوش از سر دشمن بپرد.

چنان شجاعتی که هر تصمیمی (از فشردن ماشه گرفته تا خودداری از آن) را بی لرزش دست و تردید به سرانجام برسانند.

و آنچنان ایمانی که تصمیمشان راست و درست باشد و رضایت تو را در بر داشته باشد. که تو حامی مومنانی.


پانوشت۱: اگر نظر من برایت مهم باشد، می خواهم پیش بینی خودم را از تصمیم مسئولین بگویم. ابتدا سه گزاره مطرح می کنم:

  • آمریکا در موضع ضعف این غلط را کرده، نه قدرت. خبر رسیده که عراقی ها امروز گفتند این شیطان حیوان صفت باید از کشورشان برود. پس حتی اگر اقدام متقابلی هم نکنیم، برای او منبع قدرت نخواهد بود. ترامپ کثیف این حماقت را برای نام و نان و انتخابات کرد، نه تقویت خود در منطقه.
  • رهبر ایران انقلابی است، اما در عمل به وعده هایش شتاب ندارد. تصمیماتش غافلگیر کننده اند و با برنامه. او نشان داده که دنبال نتیجه است، نه دنبال کارنامه. او آینده را می بیند.
  • رهبر ایران اهل لاف و گزاف نیست. سیاست بلد است و مکر زدن به دشمن را بلد است، اما به وعده‌هاش عمل می کند. پس انتقام در راه است، اما…
  • ایران بسی رنج دیده و هزینه کرده تا به دستاوردهای امروزش در منظقه رسیده است. او با صدام جنگیده؛ با داعش مبارزه کرده؛ بارها خود و یارانش با اسرائیل و آمریکا گلاویز شدند؛ ایران برای دلخوشی گروهی از مردم کاری نمی کند که دستاوردهایش را باد ببرد.

جمع بندی من: ایران دست بالا را دارد، او از این فرصت استفاده می کند تا حامیانش در منطقه را همسو تر کند (چنان که عراق قبل از شهادت سلیمانی و المهندس با عراق بعد از شهادت آن دو عزیز تفاوت ها کرده) و بعد در موقعی حساس ضربه اش را می زند. آن هم نه یک طرفه؛ بلکه همه جانبه و با مشارکت همراهانش در منطقه.

 

پانوشت۲:

همین الان که این پست را منتشر کردم، خبر آمد که:

این اولین استفاده ایران از فرصت پیش آمده است. او یا می خواهد از فرصت دست بالا داشتن و محق بودن برای انتقام، استفاده کند تا از برجام بیرون بزند (بدون هزینه) یا توجه دشمن را به این سمت منحرف کند.
باید منتظر ماند…

۱۵ دی ۹۸

اولین باری که پای مادر را بوسیدم

بعد از برگشت از کربلا در مهر ماه ۹۸، در حیاط خانه پدری (لالی) بدون آنکه کسی ببیند…

دستش را همیشه می بوسیدم اما بوسیدن پای مادر حکایتی دیگر است.

اگر تنها ارمغان زیارت کربلا همین باشد، کافی است! اینکه از دست بوسی به پابوسی برسی و از بالا به پایین بیفتی.

ماجرای سیلی زدن به محمد؛ (یک اشتباه، یک دین و یک تکلیف)

سالها قبل در خانه خودمان با محمد (حیدر) داشتیم کارت بازی می کردیم. محمد راهنمایی بود و من دبیرستانی.

وسط بازی، نمی دانم چی شد که عصبانی شدم و یک سیلی محکم به محمد زدم.اما چیزی نگفت، یکی دیگر هم زدم! جای انگشتانم را روی صورتش به وضوح می دیدم.

بنده خدا با اینکه آدم قوی و با ادعایی هم بود، حرفی نزد. نمی دانم به احترام فامیلی بود یا اینکه مهمان بود نخواست چیزی بگوید.

یک ساعت بعد از محمد معذرت خواهی کردم.

گذشت و گذشت تا اینکه هشت سال بعد، محمد رفت. برای همیشه. تازه از سربازی برگشته بود و ترم اول دانشگاه بود.

آخرین تماس ما یک ایمیل بود. تلفنی از من خواست صد واژه تخصصی آی تی برایش بفرستم. ایمیل کردم. یکی دو ماه بعد، محمد درسش تمام شد، و زندگیش و آرزوهایش و نگرانی هایش.

محمد سال ۸۹ از دنیا رفت اما چیزی از او برای من مانده که فراموشم نمی شود. منظورم خاطره ایمیل نیست.

بلکه جای انگشتان من بر روی صورتش است که بعد از ۱۷ سال هنوز از یادم نمی رود. و دینی که از او بر گردن من مانده.

حالا بعد از این سالها، هر وقت قرآن می خوانم، اگر از کسی نام ببرم و او را در ثواب قرآن خواندنم شریک کنم، یکی از آنها حتماً محمد است.

نمی دانم او مرا بعد از آن کار بخشید یا نه. هیچ وقت هم نپرسیدم.

ای کاش تا زنده بود می پرسیدم که محمد مرا بخشیدی یا نه؟

ای کاش پا پیچش می شدم.

اما من این چیزها را نمی دانستم. کسی به من یاد نداده بود که این کسی که امروز به او سیلی زدی ممکن است فردا نباشد. پس امروز حلالیت بگیر که فردا دیر است.

محمد رفت و نمی توانم از او بپرسم که مرا بخشیده یا نه.

کاش یکی برایم خبر می آورد که محمد آن روز از من گذشت یا نه.

نمی دانم.

اما تنها کاری که از دستم بر می آید این است که تا زنده ام مجبورم در هر تلاوت قرآن اسم او را هم بیاورم. در کنار اسم پدر و مادرم و پدربزرگ ها و مادر بزرگ هایم. شاید این چیزی که برایش می فرستم، به دستش برسد، خوشحالش کند و مرا ببخشد.

راستی اگر محمد مرا نبخشیده باشد، چه می شود؟ جواب آن سیلی را با چه می دهد؟

از کار در بایرن مونیخ تا مهاجرت به رئال مادرید

دوستم که از آن فوتبالی‌های سخت و پیگیر است، می خواست ماجرای همکارش را تعریف کند که به تازگی به قصد کار رفته بود آلمان. گفت: «همکارم برای کار رفت بایرن مونیخ، اما اونجا وضع خوب نبود شاید بره یه شهر دیگه» 

گفتم لابد میره بورسیا دورتموند

 برای غیرفوتبالی ها: بایرن مونیخ و بورسیا دورتموند اسم دو تا تیم فوتبال آلمانی در شهرهای مونیخ و دورتموند است. شبیه این است که بگوییم: من اصالتاً اهل فولاد خوزستان هستم، اما خودم ساکن تراکتورسازی تبریزم!

راستی، دوستم خودش هم در فکر رفتن است. می‌خواهد برای ادامه تحصیل برود رئال مادرید. ببخشید مادرید 🙂

آبان ۹۸ | #طنز #خاطره #فوتبال #برندینگ