کتاب یا کباب؟ این داستان واقعی است

مهر ماه ۱۳۹۶ | این نوشته در سایت و کانال عصر ایران وچند جای دیگر نیز باز نشر شده است. آن موقع در تلگرام ۶۰ هزار بار دیده شده بود.

 مدتها بود که قصد داشتم کتابی از یک سایت بخرم. قیمتش ۱۲ هزار تومان بود. چندین بار، تا کلیک روی دکمه خرید هم رفتم، اما هربار با خودم حساب و کتاب می کردم که ارزش را دارد یا نه و در آخر بدون خرید کتاب پنجره را می بستم.

من به ارزش کتابی که می خواستم بخرم کاملاً اعتقاد داشتم، اما نمی دانم چرا برای کلیک روی دکمه خرید، ماوس توی دستم می لرزید! خلاصه نشد که آن کتاب را بخرم. این موضوع گذشت…

تا اینکه یک ماه بعد در دفتر کارم تنها بودم و چون کارم طول کشیده بود حسابی گرسنه شده بودم. به نزدیک ترین چلوکبابی رفتم و یک دست کوبیده سفارش دادم. جای شما خالی، دلی از عزا درآوردم.

رفتم سر صندوق تا حساب کنم. پرسیدم آقا چقدر می شود؟ (احتمالاً حدس می زنید چقدر شد)

بله، ۱۲ هزار تومان!

درست هم قیمت کتابی که دوست داشتم! پول را دادم و زدم بیرون.

رفتم توی فکر و با خودم گفتم تو برای خرید یک کتاب چندین بار دست و دلت لرزید و آخر نخریدی اما برای کباب اصلاً مقاومت نکردی.

لذت کباب کاملاً پرید! من در یک آزمون واقعی رد شده بودم.

بین کتاب و کباب، خرید کباب برایم راحت تر بود. تازه مثلاً من تحصیل کرده بودم و به گمان خودم کتابخوان!

آن روز شکمم سیر شده بود اما هنوز احساس گرسنگی می کردم!

البته بعد از این قضیه رفتم و آن کتاب را خریدم تا بار خجالتم کمتر شود.

هدفم از نقل این خاطره، پند اخلاقی نبود. فقط خواستم به خودم یادآوری کنم تصمیماتی که امروز می گیرم فردایم را می سازد و خوراکی که می خورم آن بخش از وجودم را تقویت می کند که آن را می خورد، شکمم باشد یا فکرم.

اگر امروز تصمیم می گیرم که به جای خواندن یک کتاب خوب، یک غذای خوب، لباس خوب، گوشی خوب و … بخرم، نباید فردا خودم را به عنوان انسانی خوش فکر و با دانش به جامعه معرفی و تحمیل کنم.

پانوشت۱: خوانندگان دقیق کاملاً می دانند که پیام این نوشته این نیست که غذا نخوریم و به جایش کتاب بخوانیم! 

پانوشت۲: قیمت های ذکر شده مربوط به سال۹۵ است، لطفاً یقه چلوکبابی ها را نگیرید

زلزله دلهای مردم را هم تکان داد

۸ آذر ۹۶

زلزله دلهای مردم را هم تکان داد، 
اما به جای خرابی، آبادی آورد!  

می دانید قرآن سوره ای دارد به نام “زلزله”.

جالب است که در این سوره مبارک آمده:
 ” چون زلزله قیامت، زمین را به سختی تکان دهد، زمین هرچه در خود دارد بیرون می ریزد. ” (آیات ۱ و ۲)

 

و همچنین آمده: ” اخبار و احوال انسان ها را آشکار می کند.” (آیه ۴)

اما انگار زلزله دنیا هم همین رسالت را دارد: (( آشکار کردن باطن مردم)).

خدا را شکر، که این زلزله باطن زیبای مردم این مرز و بوم را خیلی خوب به همه نشان داد.

در این ایام، کرمانشاه شده بود “پایتخت مهربانی کشور”.
 همه  به آنجا ” مهر” می فرستادند: یکی پتویش را، آن یکی لباسش و دیگری دعایش.

(و هیچکس هم نپرسید این پتوی من امشب تن یک شیعه را گرم می کند یا تن یک سنی را؛ به کوری چشم کوردلان)

زلزله آمد و خانه هایی را خراب کرد و دل هایی را آباد.

آباددلان! کرمانشاه را فراموش نکنید.
هوای آنجا “سرد” است، اما دل مردمش به مهربانی ما “گرم”.

 

نقطه ضعف و نقطه قوت شما چیست؟

 ۷ اسفند ۹۷ | #خاطره | #خودشناسی

توضیح: این مطلب را اولین بار در وبلاگ فارسی بیز منتشر کردم.

اولین بار که در یک مصاحبه شغلی شرکت کردم، دوستم هم همراهم بود. مجید.

هر دو دانشجو بودیم و عاشق برنامه نویسی. قصد داشتیم به صورت حرفه ای وارد بازار کار برنامه نویسی شویم.

یک بار در یک روزنامه محلی آگهی استخدام برنامه نویس به چشممان خورد. یک شرکت نرم افزاری بود که یک نفر برنامه نویس نیاز داشت. آدرس را نوشتیم و فردایش با همدیگر برای مصاحبه به آن شرکت رفتیم.

مصاحبه را مدیر آن شرکت انجام می داد. با اینکه قرار بود فقط یک نفر را جذب کند، از ما دو نفر همزمان مصاحبه گرفت. شاید به این دلیل بود که حس رقابت بین مان نبود و وانمود می کردیم که مهم نیست کداممان قبول شود. هرچند در حین مصاحبه این فضا تغییر کرد. مجید خیلی خوب توجه مصاحبه کننده را جلب کرده بود. و راستش کمی حسادتم تحریک شد. مجید آنچنان به خوبی از پروژه های موفقش حرف میزد که مصاحبه کننده فقط به مجید توجه می کرد. همه سوالات را هم از او می پرسید و من عملاً از دور مصاحبه حذف شده بودم.

حق اعتراض هم نداشتم. درواقع ملاحظات رفاقت اجازه نمی داد که چیزی بگویم. مصاحبه تمام شد. و نیازی به گفتن نیست که مدیر شرکت مجید را انتخاب کرده بود. سر و زبان و جذابیت مجید کار خودش را کرد.

مجید خوش تیپ تر از من بود و در برقراری ارتباط هم قوی تر.

حتی قبل از ورود به اتاق مصاحبه، هم حسابی توجه منشی را به خود جلب کرده بود.

آن روز برای من با احساس ناکامی سپری شد. البته فقط آن روز که نبود. موقعیت های مشابه زیادی را تجربه کرده بودم.

مثلاً بارها پیش آمده بود که با یکی از دوستان به جلسه ای می رفتیم. اغلب برای گرفتن پروژه. چند روز بعد فردی که به ملاقاتش می رفتیم حتی قیافه مرا هم یادش نبود. اما دوستم را به اسم صدا می زد.

و این مرا آزار می داد. که چرا من نمی توانم توجه افراد را به خوبی جلب کنم؟ چرا مجید در یک دقیقه اول ارتباط، با فرد مقابل صمیمی می شد ولی من دیده نمی شدم؟

(البته هیچ وقت این را به روی خودم نیاوردم. مجید اگر این نوشته را بخواند، احتمالاً باور نکند!)

خلاصه این سوال همیشه همراهم بود: تکلیف من و امثال من که نمی توانیم خوب ارتباط برقرار کنیم چه می شود.

سالها بعد به جواب رسیدم.

مشکل من برقراری ارتباط نبود. من دوستان زیادی داشتم که به خوبی با هم رفتار می کردیم. و هرجا که به عنوان همکار یا همکلاسی برای مدتی با افراد معاشرت می کردم، اغلب رابطه ای خوب را شکل می دادیم.

حتی در بعضی موارد، اگر مجید در روابط با دوستان هم‌خوابگاهی به مشکل برمی خورد از من کمک می خواست.

پس مشکل کجا بود؟

مشکل من به صورت دقیق این بود: توانایی برقراری ارتباط فوری / اولین دیدار/ بار اول نداشتم.

و مشکل بزرگتر این بود که خودم این را نمی دانستم. اگر می دانستم خودم را با مجید مقایسه نمی کردم. اگر می دانستم برای آن مصاحبه ها و ملاقات ها و جلسات استراتژی دیگری استفاده می کردم (کمی جلوتر می گویم).

امروز می فهمم که نقطه قوت من در ارتباطات عمیق و طولانی مدت است، نه در ارتباطات کوتاه مدت.

من برای شرایطی مناسبم که با مخاطبم چندین بار ارتباط بگیرم.

اجازه دهید مثال بزنم.

در زمان دانشجویی، من برای مدت ۶ ماه، پشتیبان یک شرکت اینترنتی در شیراز بودم. این شرکت بیشترین تعداد مشترک ADSL را در در شیراز داشت. حجم کاری اش زیاد بود. گاهی از ساعت ۶ صبح تا ۱۲ شب بیرون بودم. یا در مراکز مخابراتی بودم، و یا در شرکت ها و خانه های مردم برای رفع مشکل اینترنت شان. در غیر این صورت، مشغول راهنمایی تلفنی مشترکین بودم.

بسیاری از مشترکین را با اسم و آدرس می شناختم. چون گاهی برای رفع یک ایراد، نیاز بود چندین بار با آنها تماس بگیرم یا به خانه یا محل کار آنها بروم. همین موضوع باعث شد رابطه ای دوستانه با مشترکین داشته باشم. مشکلات آنها را در هر ساعتی از اوقات بیداری پیگیری می کردم، و آنها هم حس خوبی نسبت به من پیدا می کردند. حتی اگر اینترنت شان برای چند روز قطع می ماند. بارها مشتریانی با دفتر شرکت تماس گرفته بودند و از من تعریف و تمجید و تشکر می کردند.

این دو موقعیت را کنار هم تصور کنید:

فراموش کردن نام و چهره و هر اثری از تو در یک برخورد (ماجرای مصاحبه) در کنار تماس با شرکت و تعریف و تشکر از من (ایام پشتیبانی اینترنت).

چه چیزی باعث شد در موقعیت اول آنقدر ضعیف ظاهر شوم و در موقعیت دوم آنقدر درخشان؟

نقطه قوت.

عیب من در جایی است که نیاز باشد فقط یک بار کسی را ببنیم. اما در رابطه های طولانی مدت، مزیت من خودش را نشان می دهد: «اعتماد»

نقطه قوت من اعتمادسازی است. و این با یک بار برخورد نمی توانست شکل بگیرد.

استراتژی درست چیست؟

ممکن است برای شما هم پیش بیاید که نقطه ضعفی در کار و زندگی دارید که مثل من شما را اذیت کند.

به نظرم دو راه برای برخورد با این نوع مسائل وجود دارد:

۱) تقویت نقطه ضعف

۲) دور زدن نقطه ضعف

استراتژی تقویت نقطه ضعف

اولین راه حلی که به ذهن می رسد این است که باید نقطه ضعف مان را تقویت کنیم. نتیجه این استراتژی در مثال من، این است که مهارت های ارتباطی خود را قوی کنم. مثلاً از کتاب ها و کلاسهای زبان بدن و فن بیان و روشهای تاثیرگذاری روی دیگران کمک بگیرم.

راستش نظری درباره این استراتژی ندارم. چون امتحانش نکردم. اما با خواندن دو کتاب معتبر و چند مقاله در این حوزه، متوجه شدم که نظر نویسندگان این است که تلاش برای تقویت نقطه ضعف استراتژی مناسبی نیست. زیرا انرژی زیادی از شما می گیرد و در مقابل نتیجه ای کمتر از توقع نصیب مان می کند.

معرفی منابع پیشنهادی برای مطالعه:

کتاب: ۵ نقطه قوت برتر خود را بشناسید (استعدادیاب کلیفتون) آدینه بوک | فیدیبو

کتاب: حالا نقاط قوت خود را كشف كنيد آدینه بوک | فیدیبو

یک مثال جالبی را که اخیراً از جناب محمدرضا شعبانعلی (معلم و نویسنده ارزشمند دوران ما) یاد گرفتم  برایتان نقل می کنم.

دانش آموزی را در نظر بگیرید که در درس ادبیات نمره اش ۱۸ است و در درس ریاضی ۱۰. اگر شما به جای پدر و مادر این دانش آموز باشید با دیدن این وضعیت چه می کنید؟

اولین تصمیمی که بیشتر ما در این موقعیت می گیریم این است که به فکر تقویت درس ریاضی باشیم. و از این به بعد تمام تلاش مان این خواهد بود که نمره ریاضی او را به نمره ادبیات برسانیم. غافل از اینکه توانایی این دانش آموز در ریاضی نیست و با برای افزایش این نمره، فشار زیادی باید به او تحمیل کنیم. استراتژی درست از نگاه کارشناسان برعکس این است. یعنی تقویت درس ادبیات!

پس اولین استراتژی پیش رو، تقویت نقطه ضعف است که با توجه به نکات بالا خودتان باید تصمیم بگیرید که این کار برای شما مناسب است یا خیر.

استراتژی دور زدن نقطه ضعف

در مواقعی ما ناچاریم در وضعیتی قرار بگیریم که نقطه ضعف ما هم آنجا حاضر است. مثلاً من در آن ایام دانشجویی نیاز به شغل داشتم. روال عادی پیدا کردن شغل هم این است که به آگهی های استخدامی مراجعه کنیم و بعد شرکت در جلسه مصاحبه.

بنابراین ناچار بودم از اینکه در یک جلسه کوتاه خودم را عرضه کنم. یعنی قرار گرفتن در همان فضایی که نقطه ضعف من بود.

برای دور زدن این مشکل، باید کاری می کردم تعداد دفعات تماس من با مصاحبه کننده بیشتر از یک بار شود. مثلاً یک راه این است که قبل از مصاحبه هر طور شده او را ملاقات کنم و خودم را به او معرفی کنم. به طور مثال، به بهانه هایی مثل تحقیق درباره محیط شرکت و آشنایی با کارهای خوب آنها lk چشمک.

اگر امکان ملاقات نباشد، ایمیل زدن هم می تواند مفید باشد.

به هر حال باید روشی پیدا کنیم که آن موقعیت منفی رخ ندهد.

اگر برگردم به آن روزها، سعی می کنم در موقعیت هایی کار و رقابت کنم که نیاز به برقراری رابطه بلندمدت و جلب اعتمادباشد. چند مثال از این موقعیت ها:

بازاریابی و فروش: مذاکرات و جلسات چند مرحله ای با مشتریان (جلسات فروش و پرزنت یک جلسه ای برای من سم است lk خنده)

خواستگاری: نشان دادن خود به خانواده دختر قبل از خواستگاری رسمی (خوشبختانه برای من که ازدواج فامیلی داشتم این مشکل پیش نیامد)

کارگاه آموزشی: باید یا جلسه معارفه داشته باشم، یا وبینار برگزار کنم تا قبل از شروع دوره با من آشنا شوند.

نتیجه گیری

با شناخت نقاط قوت و ضعف خود، بهتر می توانیم در زندگی، کسب و کار و جامعه خودمان را نشان دهیم.

مثالها و قصه هایی که نقل کردم، برای روشن شدن موضوع بود. آنها برای را به شرایط خود تطبیق دهید. ببینید در شرایط مشابه چه استراتژی برای شما مناسب تر است.

برای پیدا کردن این نقاط، به نشانه ها و اتفاقات روزمره دقت کنید. آنها راهنمای خوبی هستند.

آیا شما هم تجربه ای مشابه دارید که برای من و سایر خوانندگان نقل کنید؟

خوشحال می شویم اگر تجربیات خود را در زیر همین پست بنویسید.

داستان اولین پیاده روی اربعین من- بخش دوم

۱۴ مهر ۹۸ | #مذهبی | #اربعین | #خاطره

قسمت اول را اینجا نوشتم

امید هنوز هم در آتش سفر اربعین می‌سوزد و همه فکر و ذکرش شده رفتن یا نرفتن.

می گوید سر دوراهی قرار گرفته. خانواده اش راضی نیست. او قبلاً دو بار رفته و می‌گوید هربار با چالش و ناراحتی خانه را ترک کرده ام.

امسال را مردد است. من که به او گفتم امسال نرو. دل خانواده را به دست بیارو و سال بعد برو.

به او می‌گویم: تو دوبار رفتی و ارادت خود را نشان دادی. امسال نرو. به جایش کسی را بفرست (هنوز به او نگفته ام که او مرا فرستاده) اما او هنوز دودل است. گفتم الان بهترین موقعیت است که نوشته چند روز قبلم را برایش بفرستم. مخصوصاً که برگ تردد اربعینم صادر شده (شک داشتم، گفتم شاید نروم و ضایع شوم!).

با خودم گفتم باید نوشته را برایش بفرستم. باید بخواند و بداند. باید بهش بگویم که او امسال مرا به اربعین فرستاده. هم حالش خوب شود و هم در خوشحالی من شریک شود.

نوشته را برای امید فرستادم. من پشت کامپیوتر خودم بودم و امید در اتقاق خودش. برایش واتساپ کردم.

خواند و جوابش فقط این بود:

راستش، فقط این نبود. اشک امید درآمده بود.
رفتم توی اتاق و بغلش کردم.

نمی دانم اشکش به خاطر روضه علی اصغر بود یا به خاطر حال و هوای اربعینی اش یا به خاطر خوشحالی‌اش از اینکه او امسال مرا به جای خودش فرستاده.

پانوشت ۱:  هدف دیگرم از فرستادن این نوشته برای امید این بود که اگر تحت تاثیرش قرار داد، بهش راه حلی بدهم: نوشتن برای همسر. دوست دارم امید بتواند با نوشتن نامه ای برای همسرش حرف دلش را راحتر تر برای او بزند. و ارتباطشان بهتر شود. تا امید را بیشتر درک کند. حس کردم ایمد در خانه احساس تنهایی می مند. چون همزبانی ندارد. حرف زدن سخت است. نوشتن آسنانتر است. مخصوصاً برای درونگراهایی مثل من و امید.

پانوشت ۲:  امروز یک تاییدیه دیگر گرفتم. وقتی امید برایم نوشتم «تش به قلمت» و اشکش هم درآمده بود. فهمیدم که قلم خوبی دارم. یک بار مجید تعریف کرد، بار بعد دکتر مرادی گفت «قلم خوبی داری. بنویس» چند روز قبل توانایی نوشت (درود بر تو با این قدرت نوشتن…معرکه ای…)
 و حالا امید گفته تش به قلمت… 

داستان اولین پیاده روی اربعین من- بخش اول

۱۰ مهر ۹۸

همیشه گفته‌ام که من دیرجنبم. برای کارهای مهم دیر می‌جنبم.

دیروز که امید برای بار سوم از من پرسید تو چرا نمی روی کربلا؟ (داستان خودش را جداگانه تعریف می کنم) گفتم من دیرجنبم و فهرست دیرجنبیده‌ها را گفتم: دیر رفتم دانشگاه، دیر سربازی رفتم، دیر ازدواج کردم، دیر بچه دار می شویم، دیر خونه می خرم…

اما این شد جواب؟! به خودم گفتم چه مشکلی داری که نمی روی؟ دیدم هیچ! نه مثل امید شرایط خانوادگی ام بغرنج است و نه مشکل مرخصی دارم (امید خودش رئیسم است ها!)

نمی دانم. تنبلی است، کم همتی است، کم سعادتی است، نمی دانم چیست.

از طرفی حال و هوای عاشورایی و دل عاشق امید و آهنگ ها و روضه های اربعینی که می خواند مرا به وجد می آورد و از طرفی می گفتم، آماده نیستم. پولم کافی نیست. وسایلم آماده نیست. کوله ندارم! لباس مناسب پیاده روی ندارم! می بینی بهانه ها را. تازه بهانه های جالبتری هم به خودم یاد می دادم. اینکه سفر اربعین واجب نیست. واجب نماز صبح است که این چند روز خوانده ام! عجب…

بیا یک بهانه باکلاس و عامه پسند دیگر هم یادت بدهم. دیروز توی تاکسی متوجه شدم راننده دارد برای هزینه سرویس یک دانش آموز که یتیم بود با چند نفر دیگر تلاش می کند که پول جمع کند. به هم ریختم. با خود گفتم وای، من دارم چکار می کنم. چقدر به فکر خودم هستم. ببین این همه مردم مشکل دارند، چرا باید بی خیال باشم. و در ذهنم داشتم مقایسه می کردم که خرج پول سفر اربعین را می شود داد به این افراد نیازمند. به به! چه بهانه‌‌ی منطقی و انسانی‌ای! اما چرا تا حالا به فکرت نرسید. چرا باید پول اربعین را داد؟ اصلاً مگر محرم و عزاداری و عاشورا و امام حسین چنین حسی را در تو به وجود نمی آورند که باید غم دیگران را هم داشته باشی؟ به وجود نمی آورند؟ پس به درد نمی خورند. به وجود می آورند؟ پس کربلا منتظر ماست…

خلاصه در دلم این چند روز پر از کشمکش بود. رفتم کتابخانه عضو شدم، یک ساعت وقتم را گرفت. موقع برگشتن با خود گفتم چرا این یک ساعت را که به جای رفتن به شرکت، رفتی کتابخانه، چرا نرفتی پلیس + ۱۰؟

این چند روز بارها نظرم تغییر می کرد. فضلی آمد شرکت و گفت این روزها پاسپورت را زود می دهند. مشتاق شدم و به هادیان و فضلی گفتم می روم. بعد فردا صبحش که باید می رفتم پلیس + ۱۰، رفتم کتابخانه. یا روزی دیگر این دست آن دست می کردم تا ظهر می شد  و بعد می گفتم، حالا که دیگر تعطیل شدند. یک روز دیگر.

خلاصه، آخر این کشمکش ها، شد اول قصه اربعین که می خواهم برایت تعریف کنم:
سر نماز ظهر بودم. همان روزی که صبحش رفتم کتابخانه عمومی. توی قنوت یاد علی اصغر افتادم. اشک آمد به چشمانم. بله علی اصغر. «آخرین یار حسین، او علی اصغر است». نمی دانم این چند مدت این کوچولو چرا دست از سر من بر نمی دارد. چرا هی قصه اش یادم می آید. چرا بین این همه، او بیشتر از همه دلم را می سوزاند! در این روزها، یکی از چیزهایی که خیلی مرا به رفتن برمی انگیخت او بود.

این همان علی اصغری است، که سالها قبل در دوران نوجوانی با خود می گفتم چرا باید برای یک طفل شش ماهه که نه عقل و فهم دارد، گریست؟ چرا باید به او احترام بگذاریم؟ او که از خود اختیاری نداشت. بله قصه اش سوزناک است، اما سوزش برای پدر است و او به خودی خود نقشی نداشت.

و حالا این علی کوچک، مرا به خود فرا می خواند. گویی فقط به خاطر او می روم. می روم تا بگویم ای علی، من هم در این عزا با پدرت شریکم. علی جان! من از هم داغ تو سوختم (و اشک می بارد… و دو متر آن طرف، دو تا از همکاران پشت شیشه پارتیشن دارند حساب و کتاب می کنند و خبر از حال من و اشکهایم ندارند)

سر قنوت یاد علی اصغر افتادم. اشک آمد به چشمانم. گفتم باید بروم. پا شدم رفتم توی اتاق امید. به امید گفتم دفتر پلیس +۱۰ این نزدیکی ها کجاست؟ گفت برای چی می خواهی؟ خودش فهمید. پرسید چی شد؟ متحول شدی؟ به شوخی گفتم چکار داری، جواب منو بده.

گیر داد. گفتم بعداً برایت می گویم. رفتم.

راستی پولش را چند روز قبل علی نظرپور برایم فرستاده بود. همان روز به دلم برات شده بود که این پول اربعین است. این نشانه است. وگرنه نظرپور قرار بود آخر مهر برایت بفرستد. نه ۷ مهر. اما من تا ۱۰ مهر این دست آن دست کردم. اعتقادی نداری؟ داشته باش! چون علی نظرپور هر سال می رود کربلا. از کجا می دانی که پولش را به علی ندادند تا به من برساند؟ شاید هم مساله ای طبیعی و معمولی بود. مهم نیست. مهم این است که پولش جور شد و من رفتم پاسپورت گرفتم.

راستی منظورت از اینکه به امید گفتی بعداً برایت می گویم چه شد، چه بود؟ چه چیزی در میان است که می خواهی به امید بگویی؟ نکند امید هم نقش داشت؟

آفرین خوب گرفتی. بله امید هم نقش داشت. امید بود که امسال اولین بار تقویم را جلویم گذاشت و اربعین را یادآوری کرد. او بود مکه با حسرتی تمام شعرهای اربعینی می خواند (قصه اش را اینجا گفته ام).

شاید اگر امید نبود، من نمی رفتم. او هر روز (تکرار می کنم هر روز) یادی از این سفر می کرد. با حسرتی تمام (علت حسرتش را بعداً تعریف می کنم. قصه ای جداست)

اما می خواهم به امید این را بگویم: «امید! یادت هست اولین روزی که گفتی امسال اربعین رفتن برایت خیلی سخت شده و من به عنوان مشاوری (که هرگز اربعین نرفته بود!) به تو گفتم اگر نتوانستی امسال بروی، یکی دیگر را بفرست.

بله امید. امسال تو مرا به اربعین فرستادی. تو بودی که یادآوری ام کردی، تو بودی که هر روز توی گوشم از اربعین می خواندی، تو بودی که مرخصی ام دادی و حتی راه جلوی پایم گذاشتی که از سفر که برگشتی برو خوزستان.

بله امید. امسال تو مرا به اربعین فرستادی.

خوش به سعادتت مرد! که اگر بشود، خودت می روی و اگر نشود، کسی را می فرستی.

امید عزیز! امسال من با تمام وجودم نایب الزیاره تو هستم.

آن توصیه ظاهری عاقل مابانه داشت، از جنس توصیه عقل به خرج پول اربعین برای فقرا. اما حالا تبدیل شد به یک حقیقت.