داستان اولین پیاده روی اربعین من- بخش اول

۱۰ مهر ۹۸

همیشه گفته‌ام که من دیرجنبم. برای کارهای مهم دیر می‌جنبم.

دیروز که امید برای بار سوم از من پرسید تو چرا نمی روی کربلا؟ (داستان خودش را جداگانه تعریف می کنم) گفتم من دیرجنبم و فهرست دیرجنبیده‌ها را گفتم: دیر رفتم دانشگاه، دیر سربازی رفتم، دیر ازدواج کردم، دیر بچه دار می شویم، دیر خونه می خرم…

اما این شد جواب؟! به خودم گفتم چه مشکلی داری که نمی روی؟ دیدم هیچ! نه مثل امید شرایط خانوادگی ام بغرنج است و نه مشکل مرخصی دارم (امید خودش رئیسم است ها!)

نمی دانم. تنبلی است، کم همتی است، کم سعادتی است، نمی دانم چیست.

از طرفی حال و هوای عاشورایی و دل عاشق امید و آهنگ ها و روضه های اربعینی که می خواند مرا به وجد می آورد و از طرفی می گفتم، آماده نیستم. پولم کافی نیست. وسایلم آماده نیست. کوله ندارم! لباس مناسب پیاده روی ندارم! می بینی بهانه ها را. تازه بهانه های جالبتری هم به خودم یاد می دادم. اینکه سفر اربعین واجب نیست. واجب نماز صبح است که این چند روز خوانده ام! عجب…

بیا یک بهانه باکلاس و عامه پسند دیگر هم یادت بدهم. دیروز توی تاکسی متوجه شدم راننده دارد برای هزینه سرویس یک دانش آموز که یتیم بود با چند نفر دیگر تلاش می کند که پول جمع کند. به هم ریختم. با خود گفتم وای، من دارم چکار می کنم. چقدر به فکر خودم هستم. ببین این همه مردم مشکل دارند، چرا باید بی خیال باشم. و در ذهنم داشتم مقایسه می کردم که خرج پول سفر اربعین را می شود داد به این افراد نیازمند. به به! چه بهانه‌‌ی منطقی و انسانی‌ای! اما چرا تا حالا به فکرت نرسید. چرا باید پول اربعین را داد؟ اصلاً مگر محرم و عزاداری و عاشورا و امام حسین چنین حسی را در تو به وجود نمی آورند که باید غم دیگران را هم داشته باشی؟ به وجود نمی آورند؟ پس به درد نمی خورند. به وجود می آورند؟ پس کربلا منتظر ماست…

خلاصه در دلم این چند روز پر از کشمکش بود. رفتم کتابخانه عضو شدم، یک ساعت وقتم را گرفت. موقع برگشتن با خود گفتم چرا این یک ساعت را که به جای رفتن به شرکت، رفتی کتابخانه، چرا نرفتی پلیس + ۱۰؟

این چند روز بارها نظرم تغییر می کرد. فضلی آمد شرکت و گفت این روزها پاسپورت را زود می دهند. مشتاق شدم و به هادیان و فضلی گفتم می روم. بعد فردا صبحش که باید می رفتم پلیس + ۱۰، رفتم کتابخانه. یا روزی دیگر این دست آن دست می کردم تا ظهر می شد  و بعد می گفتم، حالا که دیگر تعطیل شدند. یک روز دیگر.

خلاصه، آخر این کشمکش ها، شد اول قصه اربعین که می خواهم برایت تعریف کنم:
سر نماز ظهر بودم. همان روزی که صبحش رفتم کتابخانه عمومی. توی قنوت یاد علی اصغر افتادم. اشک آمد به چشمانم. بله علی اصغر. «آخرین یار حسین، او علی اصغر است». نمی دانم این چند مدت این کوچولو چرا دست از سر من بر نمی دارد. چرا هی قصه اش یادم می آید. چرا بین این همه، او بیشتر از همه دلم را می سوزاند! در این روزها، یکی از چیزهایی که خیلی مرا به رفتن برمی انگیخت او بود.

این همان علی اصغری است، که سالها قبل در دوران نوجوانی با خود می گفتم چرا باید برای یک طفل شش ماهه که نه عقل و فهم دارد، گریست؟ چرا باید به او احترام بگذاریم؟ او که از خود اختیاری نداشت. بله قصه اش سوزناک است، اما سوزش برای پدر است و او به خودی خود نقشی نداشت.

و حالا این علی کوچک، مرا به خود فرا می خواند. گویی فقط به خاطر او می روم. می روم تا بگویم ای علی، من هم در این عزا با پدرت شریکم. علی جان! من از هم داغ تو سوختم (و اشک می بارد… و دو متر آن طرف، دو تا از همکاران پشت شیشه پارتیشن دارند حساب و کتاب می کنند و خبر از حال من و اشکهایم ندارند)

سر قنوت یاد علی اصغر افتادم. اشک آمد به چشمانم. گفتم باید بروم. پا شدم رفتم توی اتاق امید. به امید گفتم دفتر پلیس +۱۰ این نزدیکی ها کجاست؟ گفت برای چی می خواهی؟ خودش فهمید. پرسید چی شد؟ متحول شدی؟ به شوخی گفتم چکار داری، جواب منو بده.

گیر داد. گفتم بعداً برایت می گویم. رفتم.

راستی پولش را چند روز قبل علی نظرپور برایم فرستاده بود. همان روز به دلم برات شده بود که این پول اربعین است. این نشانه است. وگرنه نظرپور قرار بود آخر مهر برایت بفرستد. نه ۷ مهر. اما من تا ۱۰ مهر این دست آن دست کردم. اعتقادی نداری؟ داشته باش! چون علی نظرپور هر سال می رود کربلا. از کجا می دانی که پولش را به علی ندادند تا به من برساند؟ شاید هم مساله ای طبیعی و معمولی بود. مهم نیست. مهم این است که پولش جور شد و من رفتم پاسپورت گرفتم.

راستی منظورت از اینکه به امید گفتی بعداً برایت می گویم چه شد، چه بود؟ چه چیزی در میان است که می خواهی به امید بگویی؟ نکند امید هم نقش داشت؟

آفرین خوب گرفتی. بله امید هم نقش داشت. امید بود که امسال اولین بار تقویم را جلویم گذاشت و اربعین را یادآوری کرد. او بود مکه با حسرتی تمام شعرهای اربعینی می خواند (قصه اش را اینجا گفته ام).

شاید اگر امید نبود، من نمی رفتم. او هر روز (تکرار می کنم هر روز) یادی از این سفر می کرد. با حسرتی تمام (علت حسرتش را بعداً تعریف می کنم. قصه ای جداست)

اما می خواهم به امید این را بگویم: «امید! یادت هست اولین روزی که گفتی امسال اربعین رفتن برایت خیلی سخت شده و من به عنوان مشاوری (که هرگز اربعین نرفته بود!) به تو گفتم اگر نتوانستی امسال بروی، یکی دیگر را بفرست.

بله امید. امسال تو مرا به اربعین فرستادی. تو بودی که یادآوری ام کردی، تو بودی که هر روز توی گوشم از اربعین می خواندی، تو بودی که مرخصی ام دادی و حتی راه جلوی پایم گذاشتی که از سفر که برگشتی برو خوزستان.

بله امید. امسال تو مرا به اربعین فرستادی.

خوش به سعادتت مرد! که اگر بشود، خودت می روی و اگر نشود، کسی را می فرستی.

امید عزیز! امسال من با تمام وجودم نایب الزیاره تو هستم.

آن توصیه ظاهری عاقل مابانه داشت، از جنس توصیه عقل به خرج پول اربعین برای فقرا. اما حالا تبدیل شد به یک حقیقت.